20| ماتسو ماراتا

3 1 0
                                    

مانورانا کیووا اسم پرستارم است. زن قوی و مهربانی است.
بعد از خواهرم خیلی دوستش دارم.
او لیاقتش را دارد.
لیاقت خوشبخت بودن.
این روز ها انقدر کابوس دارم که نمیتوانم به پلیس بودن فکر کنم و وظیفه ام را انجام بدهم.
ولی احساس می کنم انسانی تر شدم.
انگار چیزی به من برگشت.
چیزی که در مدرسه شبانه روزی پلیس ها از دست دادم.
هر وقت خواهر کوچکم گریه می کرد می‌گفتم:"من هم تنهام... گریه نکن."
صورتش را در دستانم می گرفتم و اشک هایش را با رق انگشتانم پاک می کردم.
دلم برای خواهرم تنگ شده.
و مانورانا من را یاد او می اندازد.
نه. او من را یاد هیچ کس جز خودش نمی اندازد. او خودش است. او منحصر به فرد است.
من این را میبینم.
و گاهی احساس می کنم... نسبت به او احساسات خاصی دارم.
او تنها کسی است که گوش می دهد.
تنها کسی است که فریاد های خاموش من را درون روحم می شنود.
فریاد های خاموش...
آیا کسی آنها را خواهد شنید؟
اگر کسی در اطراف روح تو پرسه نزند... نه.
فکر می کردم هیچ کس نیست.
اما خانم پرستار می شنود.
دیگر احساس تنهایی نمی کنم. نه به اندازه قبل.

Silent ScreamsTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon