توی تخت تیمارستان دراز کشیده ام. به عنوان یک بیمار افسرده و دارای حملات عصبی خفیف آمده ام. کینوواما پرستارم است. و پرستار یک عالمه آدم دیگر. او مثل فرشته ها مهربان و مثل یک مادر سخت گیر است. همه بیمار هایش را دوست دارد و چنان مهربان است که گاهی احساس می کنم حالهی روشنی او را فرا گرفته است.
او به من دارو های تقلبی یا بی ضرر می دهد تا مشکلی به عنوان یک بیمار قلابی برایم پیش نیاید.
او یک پرستار خاص است. با چشم هایش که مانند جمع آب شده لطیف و گرم است با بیماران حرف می زند و به درد های آنها گوش می دهد. مثل یک مادر. مثل یک گاو صندوق برای راز ها. درون او پر از راز های دیگران است. او زیباست... حتی اگر ظاهرش خاص نباشد، روح به شدت زیبایی دارد...
دیروز اتفاقی افتاد.
داشتم در راهرو ها قدم می زدم که صدای هق هق گریهای را شنیدم. به صدا نزدیک شدم و مانورانا را دیدم که صورتش را به دیوار چسبانده و گریه می کند.جلو تر رفتم. دستم را دور شانه اش حلقه کردم و چیزی را گفتم که خودش همیشه به بیمارانش می گفت.
"تو تنها نیستی."
ESTÁS LEYENDO
Silent Screams
Acción[متوقف شده] فریاد های خاموش... چه کسی آنها را خواهد شنید...؟ وقتی کسی در اطراف روح تو پرسه نمیزند... هیچ کس.