18| کاروکو مارو

8 3 0
                                    

مانورانا آن شب نیامد. شب بعد هم وقتی آمد مدام گریه می کرد و از عصبانیت در خلوت خودش به دیوار مشت می کوبید.
"مانورانا حالت خوبه...؟"
"خوب؟! به نظرت حال من خوبه؟!"
دستم را گذاشتم پشتش و نوازشش کردم.
"چی شده مانورانا؟"
"خواهرم‌... خواهرم... توی زندان مرده..."
یخ زدم.
مانورا مشتش را به دیوار کوبید. "قسم میخورم اون پلیس های لعنتی رو از روی زمین محو کنم! این اوج تبعیض و بی عدالیتیه!!"
و آن موقع بود که جرقه‌ی انقلاب را توی چشمانش دیدم. دستش را گرفتم. این اتحاد و اعتماد بود.
"من هم کمکت می کنم. مطمئن باش."

Silent ScreamsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang