⭕ part 6

50 6 0
                                    

صدای سرفه چانگبین باعث شد تا دست یکدیگر را رها کنند .
چانگبین _یه چیزایی هست که باید بهت بگم
و با چشم به مینهویی که روبه روی چان بود اشاره کرد.
چان _  ایشون لی مینهو هستن و قراره از این به بعد به ما کمک کنند، پس راحت باش
_ این همون دیون....
چان _ اوممم ، راجب پرونده اطلاعات جدید بدست اوردی؟؟
چانگبین _ اااره  ،  شانس اوردی و توی یکی از فیلم ها پلاک ماشین پیدا بود . اون طور که فهمیدیم ماشین اجاره ای بوده و هر بار یه ماشین جدید رو برای فقط چند ساعت اجاره می کرده.
برگه ای از کارتابلی که در دست داشت بیرون کشید و روی میز مقابل چان قرار داد .
طبق مشخصاتی که از نمایشگاه ماشین گرفتیم تونستیم راننده ماشین رو شناسایی کنیم .  کیم سئوک  ، ۲۷ ساله تک فرزند و ساکن سئول که دو سال پیش  پدر و مادرش رو توی تصادفی از دست می ده . بعد از اون دچار افسردگی می شه و بخاطر اهمال کاری از کارش اخراج می شه. بعد از اون هم چند وقت بی کار می مونه تا اینکه به عنوان راننده باربری استخدام می شه .
چان _ الان کجا می شه پیداش کرد ؟
چانگبین _ مشکلمون همین جاست ، اون دیروز خودکشی کرده .
مینهو _ پس احتمال اینکه بعد از کشتن مینسو عذاب وجدان گرفته و خودکشی کرده هست
چان _ شاید به قاتل ربطی داشته اما کسی که بار اولشه قتل انجام میده با جسد اثر هنری درست نمی کنه .
در همین حین ته او به حالت دو خودش را به چان رساند و با صدای بلندی گفت
ته او _ قربان ، اقای شین الان تماس گرفتن گفتن دیروز خانمشون فردی مشکوک رو بین درختا دیدن
چان طوری از روی صندلی بلند شد ، که صندلی محکم به میز پشت سرش برخورد کرد و صدای بدی تولید کرد .
در حالی که داشت با عجله وسایلش را جمع می کرد رو به
ته او کرد و گفت
_ پس چرا زودتر خبر ندادند
ته او _ اول فکر کردند که دچار توهم شدن اما امروز که رد پایه غریبه ای رو توی باغ دیدند ، متوجه شدند اشتباه نکردند و اطلاع دادند .
چان _ سریع اماده شین باید بریم شاید چیزی گیر بیاریم
مینهو که عجله و تکاپوی گروه را دید هل کرد از روی صندلی بلند شد و گفت
مینهو _ فکر کنم... منو دیدن
چان _ چی!؟!
مینهو _ من دوربینم رو جا گذاشته بودم و دیروز یواشکی رفتم بیارمش ، اما مثل اینکه لو رفتم .
جملات مینهو کافی بود تا سکوت نسبی توی اتاق ساکن بشود .
همه افراد خیره به ان دو نفر بودند بعضی با چشمانشان در حال اباد کردن هفت نسل مینهو و برخی منتظر ریکشن فرمانده سختگیرشان بودند.
چان در حالی که دندان هایش را روی هم فشار می داد تا مبادا کلامی نامربوط از دهانش خارج شود ، میز را دور زد و نزدیک مینهو شد ، تا حدی که ناحیه گوش و گردن مینهو از نفس های داغ چان مستفیض شدند
چان _  بعد تو نباید بهم می گفتی ؟

مینهو :
نفس های گرمش از یک طرف ، صدای دورگش که از عصبانیت می لرزید از طرف دیگر، کافی بود تا سیخ شدن موهای تنم رو حس کنم .
اما انگار قرار نبود تموم بشه چون وقتی سرش رو از گردنم فاصله داد با چشمای عصبی به چشمام زل زد .
برخلاف قلبم که داشت فالش می زد و ریتم همیشگیش رو از دست داده بود ، مغزم به جای دفاع شروع به حمله کرد .
بدنم که خشک شده بود رو به میز تکیه دادم و با یک حالت حق به جانب ، خیره خیره نگاهش کردم.
_ اگه حافظتون یاری کنه ما  قبل اومدن همکارتون با هم قرار گذاشتیم ، پس منطقیه که زمانی برای گفتن نداشته باشم و  مطمئنم خودتم خیلی چیزا داری که به من هنوز نگفتی .
بیشتر به سمتش خم شدم و ادامه دادم
_ بخوای ادامه بدی، منم بلدم  عصبانی بشم اما مطمئنا برای تو بد می شه.
توی کمتر از یک ثانیه چشم های باریک چان به گشادترین حالت ممکن رسیدند
اگر همین اول کاری جلویش کم می اوردم  ، کلاهم پس معرکه بود . بدون توجه به جو  اتاق ، به سمت افسری که درمورد کیم سئوک اطلاعات داشت چرخیدم
_ میشه ادرس باربری که اقای کیم کار می کرد رو بدی
از گوشه چشم حرکت بنگ چان رو دیدم که از روی میزش سوئیچ ماشینش رو چنگ زد و بیرون رفت.
افسری که اشراف کامل به حرکات چان داشت بعد از بیرون رفتن او کاغذی از روی میز برداشت و ادرس را روی ان نوشت .
چانگبین _ پسر تو خیلی دل و جرئت داری که باهاش اینجوری حرف می زنی اگه ما بودیم که ...
پایان جملش رو با تکان دادن سرش تمام کرد . در دلم گفتم
_ منم  ازش آتو دارم که جلوم کوتاه میاد وگرنه تا حالا به هزار و یک دلیل زندانیم کرده بود
با پوف کلافه ای به سمت خروجی راه افتادم

چان :

با شنیدن جملش خون جلوی چشمام رو گرفت ، دردسر های این پسر تمومی نداشت .
قیافه عصبانی همیشگیم رو گرفتم اما بر عکس تمام کسایی که با دیدنم توی اون حالت قالب تهی می کردند ، اون توی چشمام زل زد و پرو پرو جوابم رو داد .
از همه وجودم می خواستم که جوابش رو بدم اما اگه بقیه می فهمیدند که خودم کسی بودم که اطلاعات پرونده رو لو دادم قطعا از این به بعد برام تره هم خرد نمی کردند ، پس تنها راه چاره زیر نگاه سنگین همکار ها فرار بود .
بدون حرف اضافه سوئیچم رو برداشتم و به بیرون رفتم ، تا توی ماشین منتظر اون دردسر متحرک باشم.
توی راه هیونجین رو دیدم که با سر و شکل عجیبی توی راهرو راه می رفت .
_ هی پسر چرا این شکلی شدی
هیونجین _ اثار هنری جونگین رو قایم کردم ، اگه یکی ببینه که برام ابرو نمی مونه
اتفاقات دیشب رو به یاد اوردم پس گفتم
_ اها ... اگه می خوای بیا بریم ، یه سری اطلاعات از کسی که با مینسو بوده بدست اوردیم .
چشمان هیونجین با شنیدن حرف هایم ستاره باران شد
و همین به عنوان جواب کافی بود ، تا با هم به سمت ماشین به راه بیوفتیم.

United 📍Donde viven las historias. Descúbrelo ahora