11

44 14 29
                                    

اگرچه برنامه‌های عروسی طبق معمول ادامه داشت،ولی جونگین برای برنامه‌ ریزهای عروسی کمی حس بدی داشت. مراسم عروسی معمولاً قرار بود طبق یک بازه زمانی شیش ماهه برنامه ریزی بشه که به برنامه ریزهای عروسی وقت کافی بده تا تمام امور رو مرحله به مرحله برنامه ریزی کنه ولی اونا فقط چیزی حدود یک ماه وقت داشتن پس باید هر چی سریعتر همه چی رو جمع و جور میکردن..اون مطمئن بود که کلی آدم سرشناس قراره تو عروسیش شرکت کنن.
کت و شلوارش همین چند دقیقه پیش از راه رسیده بود. همونطور که خیاط گفته بود کرم رنگ بود.
جونگین فقط برای اینکه مطمئن بشه که کت و شلوارش کاملا مناسبه و خوب به نظر می رسه اونا رو امتحان کرد.
یقه کتش مرتب کرد و اون صاف کرد. به سمت آیینه رفت و به خودش از بالا و پایین نگاه کرد.

"جونگین:خب..اون خیاط واقعا شانس آورد.

کت و شلوار واقعا برازنده اش بود نه خیلی گشاد نه خیلی تنگ.کت و شلوارش در آورد، مراقب بود که پاره نشه اون نمی خواست قبل از عروسیش دوباره پاش به مغازه خیاطی باز بشه.

تا جایی که می‌تونست اون مرتب کرد و با احتیاط تو کشوی بالایی کمدش قرار داد.

گوشیش شروع کرد به زنگ خوردن جونگین عاحی کشید. اون می دونست پدرش پشت خطه اون می دونست که الان باید آماده بشه، چون قرار بود تو یک جلسه با برنامه ریزهای عروسیش شرکت داشته باشه.زحمت جواب دادن رو به خودش نداد در عوض پیامی برای پدرش فرستاد و گفت که داره راه میوفته.
گوشیش با بی حوصلگی گذاشت تو جیب شلوارش.

بعد از عوض کردن لباساش از خونه اش رفت بیرون و سوار ماشین شد.ماشینش روشن کرد تا راه بیوفته و با خودش فکر کرد که شاید بتونه قبل از رفتن پیش اونا،بره و یک فنجون قهوه بخوره.
______________________________

کیونگسو امروز مرخصی داشت ولی صبح رئیسش بهش زنگ زده بود و گفته بود که یکی از کارمندها آنفلوانزا گرفته و ازش خواسته بود که اون جاش پر کنه.کیونگسو هم از روی ادب نتونست رد کنه.

کیونگسو طبق معمول برای مشتری ها قهوه و کیک سرو می کرد.تقریبا نزدیک بود با یکی از مشتری ها دعواش بشه چون اون همش از کیک ایراد می گرفت و اصلا چیزی از احترام گذاشتن حالیش نمی شد.کیونگسو بدون اینکه وقت تلف کنه قهوه رو فورا آماده کرد.چون حوصله نداشت که اون مرد سرش داد و بیداد راه بندازه.
به سمت مشتری رفت ولی چون پای دوست دختر اون مرد جلوی راهش دراز شده بود باعث شد کیونگسو جلوش نبینه و سر بخوره لیوان قهوه روی زمین افتاد لباس اون مرد لکه دار بشه.

رئیسش قطعا از این قضیه خوشش نمی اومد.

"تو چه مرگتهه؟!!(اون مرد داد زد.)یک قهوه! من فقط یک قهوه لعنتی می خواستممم! از عرضه هیچ کاری بر نمیای! رئیست کجاست؟

کیونگسو وقتی دید نگاه همه به اوناست سریع تعظیم کرد.

"کیونگسو؛متاسفم آقا اون یک تصادف بود من منظوری نداشتم.

remember me(kaisoo_translation)Where stories live. Discover now