part3

56 6 0
                                    

شب شده بود و هوا حسابی گرم بود، ته و کوک بعد از این که با هزار جور دردسر و مکافات ثابت کردن که جیمین برادرشونه و همه چیز سوءتفاهم بوده، تونستند جیمین رو بیارن بیرون و حالا جونگکوک وسطه ته و چیمی ایستاده بود و مواظب بود که حمله بعدی صورت نگیره،

بعد از چهل دقیقه پیاده روی به مغازه رسیدن، ته کلید رو از جیبش دراورد و باهم وارد شدند، ته سمته آشپز خونه رفت و گفت:

•آشپز خونه رفته هوا و مواد اولیه تموم شدن.... اگه همینجوری پیش بره دیگه برای غذامون هم پولی نداریم و در ضمن تو جیمین....
به جیمین نگاه کرد و ادامه داد

•... پول این آشپز خونه و رنگ موهام که ست کرده بودم رو تا آخر سال باید پس بدی وگرنه.... وگرنه باید موهات رو بتراشی....

جیمین با هول دستی به موهاش کشید و ترسیده «چشمی» گفت و پشته کوک قایم شد
کوک با پیژامه راه راهش، جلوی چیمی وایساده بود و به ته نگاه میکرد که از لابه لای ظرف هایه شکسته دنبال چیزی میگشت، صبرش طاق شد بنابرین گفت:

+ اینجوری که نمیشه، باید یه کاری بکنیم

ته با داد و حالت زاری گفت

• تو میگی چیکار کنیم هان؟؟؟ تو که فقط محاسبه عدد هارو بلدی و زندگیت تو درسه، این بچه هم که هیچکاری نکنه سنگین تره

* یاااا چی میگی اخه.... من که همیشه بدردتون خوردم 🥺

جیمین با حالت کیوت و مظلوم، رو به تهیونگ گفت و دوباره خودش رو به کوک چسبوند تا یه وقت مسدوم نشه
تهیونگ هم که دوباره یادش اومده بود به جیمین نزدیک شد و داد زد

• آرههههههه بخاطر کمک جنابعالی بود که دو فاکینگ ساعت رو داشتیم تو خیابون می دویدیم تا راننده تاکسی دخلمون رو در نیاره.....
بخاطر کمک بزرگت، من بدون ضد آفتاب زیر نور خورشید وایسادم.... آه بخاطر کمکتـ.....

کوک پرید وسط حرف ته و با قیافه هیجانی که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
+ فهمیدم فهمیدم چیکار کنیم
ته که آتیشش خوابیده بود گفت :

• خب چیکار باید بکنیم؟

ته و کوک و چیمی رفتن و دور میزه گردی شکله وسط مرغ فروشی و روی صندلی ها نشستن اما هنوز هم چیمی با ترس از هیونگش به کوک چسبیده بود و تو دلش برای خودش دعا میکرد که حداقل موهاش رو از دست نده

+ خب اول از همه باید تمام پول هامون رو جمع کنیم و ببینیم چقدرش رو میتونیم برای خرید مرغ و مواد اولیه خرج کنیم.... و باید بگم که فروش مرغ نمیتونه به تنهایی بهمون کمک کنه،  ما باید یه کاره دیگه هم پیدا کنیم

جیمین که حرف هایه برادرش اصلا براش مهم نبود و فقط دنبال نجات موهاش بود گفت:

* از اونجایی که هیونگ گفت من کار نکنم سنگین ترم
،  بنابرین شما زحمت کار رو بکشید

- مرغ فروشی کیم-Where stories live. Discover now