Part 8

21 3 0
                                    

من بخشیدمت. _

بنگچان از حرکت ایستاد، مینهو هم همینطور.
هر دو تو سوکت به هم خیره شده بودن صداهای بیرون براشون بی صدا بود ، تنها صدایی که می‌شنیدن صدای ضربان قلب هم بود انگار که تو وجود هم بودن  به وضوح میشد صدای ضربان قلب هم رو بشنون، ضربانی که بی جنبه بود و تند تند میزد و ضربانی که از احساس سبکی آروم و عادی بود.
بنگچان نمیدونست چی باید بگه، به آرومی دستش رو در کمر مینهو حلقه کرد و اونو تو آغوشش کشید، مینهو از این کار بنگچان شوکه شده بود اما چرا نمیتونست کاری انجام بده یا چیزی بهش بگه؟
شاید چون از ته دل میخواستدش...نیازمند یه بغل بود نه از هرکی از کسی که براش ارزش قائله و دوستش داره.
مینهو هم متقابلا بنگچان رو بغل کرد،چقدر دلش برای این آغوش تنگ شده بود چقدر دلش برای این بو تنگ شده بود .
+مرسی مینهو، از این فرصتی که بهم دادی با تمام وجودم استفاده میکنم همیشه کنارتم و ترکت نمیکنم مراقب تو و پسر مون هستم .
مینهو چیزی نگفت ، خوشحال بود بلخره میتونست زندگی ش رو بکنه به کسی که عاشقشه رسید و مهم تر از اون دیگه یه خانواده داشت.
آروم از هم فاصله گرفتن
_یه کم دیگه قدم بزنیم؟
+اره
_اگه کار داری و سرت شلوغه وقتت رو نمیگریم.
بنگچان  لبخندی زد:
+تو برام مهم تری.
دست مینهو رو گرفت و یه بوسه به پشت دستش زد. بنگچان زیاده روی کرده بود؟ خب اره، ولی همین بوسه ی کوچیک باعث شد که پروانه ها تو دل مینهو پرواز کنن.
آروم دست تو دست هم باهم قدم میزدن ، برگ های زیر پاشون رو لگد میکردن و میرفتن هر دو ساکت بودن آزار دهنده نبود، برعکس خیلی خوشایند بود توی سکوت پیش کسی که وقتی پیششی تو رو وارد یه دنیای دیگه میکنه قدم زدن باهاش لذت بخش ترین چیز ممکنه .
+قرار دوم مون رو یادته؟
مینهو لبخندی زد
_مگه میشه فراموشش کنم، زمستون شده بود همینطوری باهم داشتیم قدم میزدیم دستمون هم قهوه بود و همون روز  بود که شالگردن رو بهت دادم.
+اونموقع انگار همچیز جوری پیش می‌رفت که خودمون می‌خواستیم،نه؟
_اوهوم .
حسرت نمی‌خوردن حسرت روز های گذشته شون رو نمی‌خوردن ، شاید واقعا باید از هم جدا میشدن که بتونن چیز های دیگه ای رو تجربه کنن ، چه شیرین  چه تلخ باید تنهایی تجربه شون میکردن که الان بتونن باهم خوش باشن باهم بخندن یا حتی باهم گریه کنن.
مینهو گوشیش رو از پالتوش در اورد با دیدن ساعت تعجب کرد که چطور اینقدر سری گذشت ، وقتی  پیش کسی هستی که اوقات خوشی رو باهاش میگذرونی زمان مثل برق و باد میره.
_باید برم دنبال جونگین .
+مهدکودکه؟
_اره.
+میخوای باهم بریم؟
مینهو یه کم فکر کرد. تازه همین چند ساعت پیش رابطه شون شکل گرفته بود و همو بخشیدن بهتر بود یواش یواش پیش برن ، درسته اونها قبلا باهم بودن حتی میخواستن ازدواج کنن ولی فاصله ای که بیشون افتاد بود مانعه پیشروی شون میشد شاید بهتر به همین روال پیش برن .
با لبخند جوابش رو داد
_نه مرسی ، خودم میرم دنباش.
+باشه پس هر طور راحتی.
آروم دستشون رو ول کرد
+خداحافظ.
_فعلا .
و بنگچان رفتن مینهو رو تماشا کرد تا وقتی که دیگه نتونست ببینتش ، روی نیمکت چوبی نشست پاش رو پاش گذاشت  و به درخت روبه‌رو ش خیره شد  قهوه ش که حالا سرد شده بود رو هم مینوشید.
.
.
.
وقتی که از حموم اومد بیرون گوشیش رو گرفت و به بنگچان پیام داد
[ امروز نمیام ایستگاه ، اگه کاریم داشتی زنگ بزن ]
گوشیش رو از حال سایلنت در اورد و روی پا تختی گذاشتتش.
آروم سمت سونگمین خم شد موهاش رو کنار زد و یه بوسه روی پیشونیش گذاشت.
لباسش رو پوشید و رفت سمت آشپزخونه که برای خودشون ناهار درست کنه .
بعد از تفت دادن سبزیجات، گوشت ها رو تو ماهیتابه گذاشت تا بپزن،داشت سس سویا رو از یخچال در میاورد که دوتا دست دور کمرش حلقه شدن
با لبخند گفت
×صبح بخیر یا بهتر بگم ظهر بخیر.
و در یخچال رو بست .
سونگمین خندید
^ظهر تو هم بخیر .
×حموم بودی؟
^اوهوم.
چانگبین داشت با چاپستیک گوشت ها رو برمیگردون و سونگمین هم سرش رو روی شونه های بنگچان گذاشت
^چی میپزی؟
×بیبیم بپ .
^بوی خوبی میده.
چانگبین هم با چاپستیک یکی از گوشت ها رو گرفت و سمت سونگمین گرفت، سونگمین هم دهنش رو باز کرد و گوشت رو خورد و یه بوسه رو گونه دوست پسرش  گذاشت .
^برنج رو بذارم تو کاسه؟
×اره.
سونگمین آستین هاش رو تا زد و بالا برد در زود پز رو باز کرد و با کفگیر برنج رو تو دو تا کاسه ی فلزی گذاشت ، سبزیجات و کیمچی رو هم روی برنج گذاشت،
چانگبین اومد سمتش و یه بوسه رو موهاش زد
×دیگه برو بشین بقیه رو خودم انجام میدم .
پسر آستین هاش رو مرتب کرد، روی صندلی نشست و دوست پسرش رو تماشا می‌کرد. چانگبین بعد از اینکه زرده ی تخم مرغ رو روی بیبیم بپ گذاشت با یه کم سوس سویا و دونه ی کنجد کارش رو تموم کرد و کاسه ها رو روی میز گذاشت .
سونگمین با لبخندی کوچیک سرش رو بالا کرد
^ممنون بابت غذا.
×همه شو باید بخوری، از وقتی که نبودم خوب غذا نخوردی.
^باشه.
و هر دو مشغول غذا خوردن شدن .
غذا شون که تموم شد گوشی ی چانگبین زنگ خورد و رفت توی اتاق، سونگمین  هم مشغول جمع کرد ظرف ها شد.

 چانگبین در حالی که داشت ژاکت ش رو می پوشید از اتاق اومد بیرون
×سونگمینی باید برم پیش بنگچان هیونگ زود میام .
سونگمین تو آشپزخونه در گیر لکه ای بود که پاک نمیشد پس فقط داد زد
^باشه
چانگبین که دید سونگمین نیومده برای بدرقه ش خودش رفت تو آشپزخونه دوست پسرش رو از پشت بغل کرد و یه بوسه رو گردنش گذاشت، سونگمین لبخندی زد و سمت چانگبین چرخید اونم یه بوسه رو لباش کاشت.
× یکی دو ساعته برمیگردم .
^باشه.
و هر دو از آشپزخونه بیرون اومدن و رفتن سمت در چانگبین کفشاش رو پوشید
×زود میام.
رفت و برای سونگمین دست تکون داد
^فعلا.
سونگمین هم با لبخند براش دست تکون داد ، وقتی که دید چانگبین سوار ماشین شد و رفت در رو بست و رفت توی هال نشت.

همه همیشه اون سایدی رو که میخوان به مردم نشون میدن ، بعضیا وقتی با افراد مختلف هم صحبت میشن یا وقت میگذرونن ساید شون رو نسبت به فرد مقابل تغییر میدن و بعضیا هم نه .
بیشتر مون اون ساید خوشحال مون رو نشون میدیم و بعضیا هم نه ، وقتی اینکار رو میکنیم مردم و اطرافیان مون فکر میکنن که هیچ غم و غصه ای نداریم در صورتی که کلی درد و رنج رو داره تحمل میکنیم ، همه ی اینا زیر یه لبخند قايم شده.
هرکسی که بیشتر میخنده دلیل بر این نیست که زندگی شادی داره برعکس داره سختی هاش رو زیر لبخند پنهان‌ میکنه.
سونگمین مثل هر کس دیگه ای درد داشت ، قلبش درد میکرد همه چیز رو می ریخت تو خودش و طوری رفتار می‌کرد که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
ولی اینبار دیگه باید بروز میداد باید به زبون میاورد.
چه دیر یا چه زود.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلاممم.
نتونستم چهارشنبه و پنجشنبه آپ کنم شرمنده~~

خیلی مراقب خودتون باشید.
من که سرما خوردم سرم و آمپول هم زدم~~

خلاصه که ووت و کامنت یادتون نره عسلی ها3>

Another Chance (Stray Kids ver)Место, где живут истории. Откройте их для себя