Part 11

34 7 0
                                    

توی ماشین سکوت حکمرانی می‌کرد و هیچ کدوم سعی نداشتند این سکوت رو بشکنند.

مینهو سرش رو به شیشه  ماشین تکیه داد و به بیرون خیره شد.

+مینهو؟
چان بالاخره جرئت پیدا کرده بود تا این سکوت رو بشکنه.

_بله؟
مینهو تکیه ش رو از شیشه  ماشین گرفت و به چان نگاه کرد.

چان که پشت چراغ قرمز وایستاد بود به مینهونگاه کرد.
+درمورد جونگین. ..یعنی چطوری میخوای بهش بگی؟ درباره ش فکر کردی؟

مینهو نگاهش رو از چان گرفت و به چراغ قرمز خیره شد، انگار که منتظر بود چراغ سبز بشه تا بتونه حرف بزنه.

نفس عمیقی کشید .
_نمیدونم چجوری بهش بگم.

چان که غم چشم های مینهو رو حس می کرد خواست دستش رو روی دست های پسر بزاره که با حس زیاده روی کردن، دستش رو عقب کشید و رو پای خودش مشتش کرد‌. با سبز شدن چراغ  حرکت کرد .

+همه چیز رو باید آروم آروم جونگین بگیم.

مینهو نمی‌دونست چرا ولی با کلمه ی "بگیم" لبخند کوچیکی رو لباش نشست که از نگاه چان هم پنهون نموند .چان سعی داشت کوچیک ترین کارهای مینهو رو توی ذهنش ثبت کنه و با یاداوردنشون بتونه هزاران بار از خدا ممنون باشه که همچین فرشته ای رو تو زندگیش قرار داده.

دوباره بینشون سکوت ایجاد شده بود ولی مثل قبل نبود.

مینهو با یاد آوردن چیزی که می‌خواست از چان بپرسه یه کم سمتش چرخید .
_چان؟
+بله؟
مینهو آروم و با تردید سؤالش رو به زبون اورد:
_واقعا تصمیم داری پدرت رو بندازی زندان؟

چان که از سوال مینهو جاخورده بود سرعت ماشین رو کم کرد، نیم‌نگاهی بهش انداخت و با لحن آروم و خونسردش گفت:
+چرا این سوال رو میپرسی؟
_خ.خب هنوز نتونستم درک کنم که چرا میخوای بندازیش زندان.
+لزومی نداره همیشه بقیه رو درک کنی.
مینهو با حرف چان اخم محوی کرد و با لحنی که توش عصبانیت رو میشد حس کرد گفت:
_ولی تو برام بقیه نیستی!
.
.
.
سونگمین که تو عالم خودش بود با صدای زنگ در به خودش اومد .
^این موقع شب کیه؟
تقریبا با خودش زمزمه کرد.
با رسیدن به در از چشمی بهش نگاه کرد با دیدن فردی که لباس پستچی ها تنش بود متعجب در رو باز کرد.
^بله؟
¥لی هیوک؟
مرد پستچی با دسته گلی که شامل گل بابونه و عروس بود پرسید.

سونگمین با شنیدن اسم همسایه ش لبخندی از روی ادب به مرد زد .
^خونه ش اون بغله.
و به سمت چپ اشاره کرد.

مرد پستچی با یه معذرت خواهی از سونگمین روش رو برگردوند و به سمت موتورش رفت ،سونگمین هم در رو بست  و رفت توی هال و تقریبا روی مبل ولو شد.
پوزخندی به خودش زد و به تلوزیونی که داشت برای در و پنجره فیلم نشون میداد نگاه کرد .
اینقدر احمق بود که فکر می‌کرد براش گل فرستاده؟
خنده ای سر داد و سمت آشپزخونه رفت تا یه چیز الکلی یا هرچیز دیگه ای که توش الکل باشه بخوره. جدیدا به طمع تلخ الکل علاقه مند شده بود .

Another Chance (Stray Kids ver)Where stories live. Discover now