✏️part20

106 28 328
                                    

میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو🌱

"مجددا تکرار میکنم، دیالوگ هایی که داخل{ } قرار داره رو فقط الودی میشنوه🥹"

✨️✨️✨️

~Elodie~

ساشا: {کاش تنها بودیم.}

بابا در مورد اخرین فرصت های سرمایه گذاری اش حرف میزنه و من به قدری حواس پرتم که انگار از بدو تولد ناشنوا بودم.

مرحله معرفی ساشا به تازگی ختم به خیر شده و مامان و مامانی درگیر اماده سازی سفره شام هستن. این محفل مردونه، فقط حضور ویهان رو کم داره.

ساشا میخنده و با بابا حسابی عیاق شده. تا چند سال پیش، به خاطر رو در وایسی های بینمون، اجازه نمیداد حریم اش شکسته بشه اما حالا، حتی من رو پسرم صدا نمیزنه و گاها از لفظ "داداش" استفاده میکنه!

زیپ کاپشن نازک ورزشی اش رو پایین میکشه و لبخند حتی برای لحظه ای لب هاش رو ترک نمیکنه: به به، پس ادبیات میخونی.

بابا یاد اوری میکنه که وقتی بچه بودم دلم میخواست خلبان بشم و ساشا طوری نگاهم میکنه که فقط باید کور بود تا برق چشم هاش رو ندید.

طی مدت کوتاهی که دور هم نشستیم، متوجه میشم که هنوز در موردش به شناخت کافی نرسیدم! بابا زحمت تخلیه اطلاعاتی رو میکشه و من زیر چشمی به پیچ و خم تتو های بدنش خیره میمونم.

درسته... میتونم خاطرات افراد رو ببینم اما خیلی وقت ها علایق ادمها متفاوت از چیزی که در کارنامه اعمالشون ثبت شده!

امشب اولین باری که چتری موهاش روی پیشونی اش رها نیست و اون ها رو با تافت کنار زده.

گرم صحبت هستن اما حس ام به این مکالمه با درد همراه شده. چرا؟! چون نمیتونم با باباش اینقدر دوستانه حرف بزنم. چون اصلا بابایی در کار نیست! فکر کنم باید ببرمت مزار... حتی اگر انکار هم کنی میدونم که دلت تنگ شده.

تیشرت سورمه ای که باهاش تاخت زدم، بوی پودر لباس شویی میده.  اما هیچ عطری نمیتونه رایحه بدنش رو بپوشونه... انگار وارد تار و پود این لباس شده و داره دیوونم میکنه‌!

طبق گفته ی خودش رنگ آبی، به چشم هام میاد اما این نوع تعریف به گوشم اشنا نیست! گمونم من جز پسر مورد علاقه ی بابا بودن، هیچ وقت، نقش مهمی تو زندگی کسی نداشتم.

بحث به فوتبال میکشه و من حتی طرفدار تیم خاصی نیستم تا در موردش حرف بزنم! شاید هم مشکل اینه که هیچ بحثی جز کافئین چشم های تو، اینقدری جذاب به نظر نمیرسه که لال مونی گرفتم!

قرار بود تا علاوه بر این ماموریت گیج کننده، زندگی در قالب انسان رو تجربه کنم اما چندان موفق نبودم و ساده ترین اصولِ ادمیزاد بودن رو بلد نیستم!
به نظرم، فندق در این زمینه کاملا خوش شانس بوده چرا که هنوز هم بعضی چیزها میتونه خوشحالش کنه!

✨️Elodie✨️ ||Donde viven las historias. Descúbrelo ahora