✏️part 3

288 53 224
                                    


مآ رآ به جُز خیالت

فکر ِ دگر نباشد❤️
...

* تمام مکالماتی که داخل { } قرار گرفته مکالماتیه که شخصیت ها به زبون نمیارن اما توسط کارکتر اصلی، شنیده میشه‌.

***

اگر بیدار شدنش علی رغم میل باطنی اش باشه باید چیکار کنم؟
عرض اتاق رو قدم میزنم.
در اخرین لحظه با اورژانس تماس گرفته، پس
احتمالا از این فرصت طلایی برای جبران اشتباهات نه چندان کوچیک گذشته اش استفاده میکنه، اما من چطور؟

اون در جایگاه انسان مرتکب خطا شد و من وقتی که هنوز نیمه ای از خدا بودم...

نجاتش از مرگ، میتونه به عنوان یک نقطه ضعف جدید در کارنامه ی سیاه اعمالم ثبت بشه.

در واقع دخالت من در امر اهدای عضو، باعث شده بود تا گیرنده، به خطر بیوفته و برای جراحی بعدی با تاخیر رو به رو باشه.

پس...یعنی بدبخت شدم؟!

روی صندلی کنار تخت بیمار خودم رو رها میکنم و به پنجره خیره میمونم. امیدوارم ارزشش رو داشته باشه...

***

✨️روز اول✨️

به تختش تکیه میدم و چند بار صداش میزنم: صدامو میشنوی؟

هیچ عکس العملی نشون نمیده و ناکام میمونم:
نکنه تنهام بزاری؟!

موی مشکی و پوست رنگ پریده...سعی میکنم رنگ احتمالی چشم هاشو تصور کنم.

عنبیه تیره ای مثل قهوه ای میتونه یک اثر هنری بی همتا خلق کنه. قهوه ای، مثل دونه های قهوه یا فندوق... مثل زمین، مثل گرمای چوب...
شاید هم، مثل چشم های تو...

کمی بعد مژه های بهم ریخته اش رو با انگشت کوچیکم مرتب میکنم.

از فکر کردن به پلک های خیسش در اخرین لحظاتی که هشیار بوده، بدنم تیر میکشه.

پس درد کشیدن اینطوریه...

وقتی در جایگاه خدایی نظاره گر اعمال انسان ها بودم، فکر کردن در مورد اینکه زیستن در قالب این نژاد چقدر میتونه سخت باشه، برام مفهومی نداشت!

حالا من اینجام...

یه خانواده دارم و برای پیدا کردن فرد مقابلم،
نا کجا آباد رو گشتم!

تا این زمان به عنوان یک موجود زمینی، هیچ وقت، شخصی به عنوان دوست که مکالمه مشترکی در مورد هر گونه روزمرگی داشته باشیم، پیدا نکردم!

پس تو... قراره بهترین دوست من باشی؟!

خدای کوچولوی من!

تموم روز رو درون اتاقش سپری میکنم و پرستارها از ترک پُستم نا امید شدن.

✨️Elodie✨️ ||Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora