صحبت با سومی همچنان ادامه داشت تا زمانی که پدر تماس گرفت و ازش خواست تا هرچه زودتر برگرده با این بهونه که چیزی به ساعت برگشتشون نمونده و ممکنه از اتوبوس جا بمونن.
کیونگسو و چان اون رو با تاکسی بدرقه کردن و شاهد این بودن که تا لحظه ی آخر ذره ای رفتار اون تغییری نکرد. حتی در طول صحبت ها، چان تمام تلاشش رو کرد تا مدام از موضوعات جالبی که دختر های هم سن و سال اون دوست دارن صحبت کنه و دلش رو به دست بیاره اما بنظر میرسید اون بیشتر و بیشتر معذب میشد .
چان و کیونگ در حال قدم زدن تا ماشین بودن .چان زیر چشمی نگاهی بهش انداخت.همچنان گرفته بنظر میرسید و حدس دلیل این ناراحتی خیلی سخت نبود.
چان- متاسفم
کیونگ ایستاد و متعجب نگاش کرد
کیونگ- چرا!؟چان- با گفتن اون دروغ به سومی شرایط رو برات سخت کردم.
و خجول خندید
چان-اون از من خوشش نیومد!پسرک هم متقابلا لبخند خسته ای زد
پسرک- نه اصلا اینطور نیست.اون ممکنه که تعجب کرده باشه اما مطمئنم از شما خوشش اومده.فقط قبول این موضوع براش سخته. راستش خانواده ی من.. خب... چطور بگم...و با شرمندگی نگاهش رو دزدید که چان گفت
چان-مشکلی میتونی با من حرف بزنی . خانواده ی تو چی؟من من کنان ادامه داد: خب همونطور که میدونید خانواده ی من توی حومه ی شهر زندگی میکنن. اونا ساده و سنتی هستن و بعضی فرهنگ ها هنوز برای اون ها جا نیوفتاده...
چان تفهیمی سرش رو تکون داد
چان- متوجهم...کیونگ سریع اضافه کرد: در واقع من از شما ممنونم. راستش من و نجات دادید. نمیدونم اگر میفهمید دوهیون همون ادمه، چه فاجعه ای درست میشد! اینکه علاوه بر پدرم، مورد سرزنش سومی هم قرار بگیرم...واقعا تحقیر امیزه!
چان تک ابرویی بالا انداخت و با شیطنت نگاهی به سرتاپاش انداخت
چان- که اینطور...خب...حالا که بنظر میاد نجاتت دادم پس چطوره جبران کنی؟!کیونگ از طرز نگاه کردن اون خودش رو جمع کرد و چشمهاشو رودزدید
کیونگ-چ..چطور؟!مرد اروم خندید که کم از پوزخند نبود و اون رو به سمت ماشین راهنمایی کرد
چان- میتونیم توی خونه صحبت کنیم. فکر میکنم جیا منتظرمون باشه.
ESTÁS LEYENDO
𝚑𝚊𝚙𝚙𝚒𝚗𝚎𝚜𝚜
Fanfic«شادی | happiness » کیونگسو پسری خوش قلب، خوشبین و مهربونِ. دقیقا چیزی که چانیول به عنوان یک پدر مجرد توی زندگیش نیاز داره تا بتونه دختر کوچولوش رو بدون هیچ نگرانی، خوب بزرگ کنه. پس بهش پیشنهاد داد تا پرستار تمام وقت دخترش باشه.اما آیا فقط بخاطر د...