روز مزخرفی در مدرسه گذرونده بود. سال آخر دبیرستان بود و مغزش دیگه توان حل مسائل مدرسه رو نداشت ،اونم وقتی که مشکلات بزرگتری توی زندگیش داشت..
حالش از خودش بهم میخورد ، از زندگیشون، از پدرش که تو اوج جوونی پسرش، هوس ازدواج با یه زن دیگه رو کرده بود و با اون هم اختلاف داشت ..
حالش از خودش بهم میخورد که نفسش به نفس های منقطع برادر نا تنی اش بند بود...
پسر کوچولویی که از ترس دعواهای هر شب پدر مادرشون، به تهیونگ پناه برده بود و هیچکس جز تهیونگ ارومش نمیکرد. تهیونگی که هم باید پناه اون بچه می بود هم دردسرهای پدرش و حرف مردم و تحمل میکرد ...
زندگی براش خیلی سخت بود ، اما اون کوچولو همه چی و براش آسون کرده بود.
پسر پونزده ساله ای که وقتی هیونگ صداش میزد، دلش میریخت از لحن شیرینش و قلب پاکش. ●●●
" هیونگی ؟"
"جان هیونگی ؟ بیا اینجا دلم خیلی برات تنگ شده "
با شوق به سمت هیونگش دوید و بغلش کرد. سرش و روی سینه گرمش گذاشت و به چشمای دریایی مرد نگاه کرد
" حالت خوبه هیونگی؟"با لبخند سرش و نوازش کرد و تایید کرد
" تو خوب باشی منم خوبم ، قرصات و خوردی ؟"
با لبخند شیرینی ، پلکهاش و باز و بسته کرد
" بله قربان!"" ببینم زیاد که سرفه نکردی ؟ دوباره حمله نداشتی ؟ ببینمت "
لبهای پسر و از نطر کبودی چک کرد و به پوست همیشه رنگ پریده اش نگاه کرد.
" نه خوب خوبم! به خدا راس میگم"
" اسپریت تموم نشده؟"
" نه هیونگی دو تا اسپری نو دیگه دارم"
با ملایمت لبخند زد :" خوبه، سینه ات درد نمیکنه ؟ "
"نه هیونگی ، انقدر نگران نباش !"
آهی کشید و موهای مشکی پسر و نوازش کرد
" من فقط توی این خونه نگران حال تو ام، اگه منم نگران نباشم معلوم نیست چه اتفاقی برات میفته "با ناراحتی تایید کرد و سر تکون داد. به چشمای غمگین هیونگش زل زد ، با دستش اشکی که چکید و پاک کرد
" من خوبم، تو گریه نکن هیونگ"
با درد پسر و به خودش نزدیکتر کرد و توی موهای خوشبو و نرمش نفس کشید.
" امروز دوباره دعوا کردن نه؟ امروز دیگه کدوم شیشه رو شکوندن؟""شیشه پنجره آشپزخونه.."
با حرص چشماش و بست و تن پسر و به سینه فشرد ، پسر متقابلا دستاش و دور کمر مرد حلقه کرد .
" تو که نرفتی توی آشپزخونه؟"
" نه منتظرت شدم هیونگی."
با مهربونی دست پسر و گرفت و به سمت در اتاق رفت
YOU ARE READING
The Shelter | پَناه
Fanfictionمولتی شات | تکمیل شده! کاپل : ویکوک Genre : Romance , Dram , slice of life , Angst