از تمامِ بودنَت ،نَبودنت به من رِسیده...
" بالاخره آزاد شدم از دستش، مردک بی همه چیز.. زندگیم و ازم گرفت"بدون توجه به حرفهای مادرش ، با بغض وسایلش و توی اتاق قدیمیش می چید. دو روز گذشته بود ، دو روز بود که تهیونگ و ندیده بود.
بالاخره تعمیر و تمیز کردن خونه به اتمام رسیده بود و حالا آماده بود.
خونه ای قدیمی و کوچیک ، با دیوارهای ترک خورده و درهای فلزی زنگ زده، اما با آسایش بیشتر .با خودش درگیر بود که چشمش به دستبند هدیه تهیونگ افتاد. اشکاش سرعت گرفتن و با هق هق بلندی اون و به لباش فشرد.
" دلم برات تنگ شده... تروخدا زود بیا پیشم.."
هق هق هاش نفسش و بند می اورد. الان بغل تهیونگ و میخواست، اما خب نبود تا آرومش کنه.
به جیب شلوارش چنگ زد و اسپریش و میون نفس های بریده اش بین لبهاش جا داد و تونست نفس بکشه.
با شنیدن صدای زنگ موبایلش ، چنتا نفس عمیق کشید و بعد برش داشت
" الو؟"" کوچولو؟"
" تهیونگ.."
لبش و گزید و دوباره به اشکاش اجازه جاری شدن داد. چشماش و روی هم فشرد. نفسی نداشت تا جوابش و بده.
" کوچولو خوبی ؟"
"نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده"
" کوکی چرا جواب نمیدی ؟"
" خوبی ؟ "
"جواب بده پسر..."
" کوکی؟ مردم از نگرانی ... حرف بزن.."
با بغض به صداش گوش می داد . با نفس لرزونی که بالاخره از سینه اش بیرون اومد
" خوبم.."
" بیا جلوی پنجره اتاقت.. "
با تعجب از جاش بلند شد ، کنار پنجره ایستاد . با دیدنش که کنار دکه تلفن عمومی براش دست تکون میداد، دلش براش پر کشید.
با اشک شوق خندید و زمانی که دید مادرش حواسش پرته، به بیرون خونه دوید. حتی حواسش نبود که کفشی به پا نداشت...
پابرهنه به سمت اون دکه دوید ، تهیونگ بی طاقت به سمتش چرخید و به بازوی پسر چنگ زد . پشت دکه کشیدش و توی آغوشش حبسش کرد.
پسر با برخورد سرش به سینه گرمی ، بلند گریه کرد.
تهیونگ توی موهای پسر نفس زد و تنش و میون بازوهاش فشرد.
" هیششش.. گریه نکن... "
سر پسر و کمی بالا آورد تا به صورتش نگاه کنه ، اشکهاش و سریع پاک کرد و پشت پلکهای متورمش و بوسید.
" گریه نکن دیگه..."
YOU ARE READING
The Shelter | پَناه
Fanfictionمولتی شات | تکمیل شده! کاپل : ویکوک Genre : Romance , Dram , slice of life , Angst