وَ عِشق تَنها ناجیِ قَلب هایِ شِکَسته است...
خوابش نمی برد ، اون شب آخرین شب بودنش در این خونه بود.
با ناراحتی از جا بلند شد و بدون ایجاد سروصدا، پاورچین پاورچین به سمت اتاق هیونگش رفت.ساعت از دو نیمه شب گذشته بود ولی میدونست احتمالا هیونگش هم الان خوابش نمیبرد.
به آرومی در اتاقش و باز کرد.
تهیونگ روی تخت نشسته بود و با گوشیش مشغول بود. سرش بالا اومد و با دیدن جونگ کوک لبخند زد.
" میدونستم میای ، بیا بشین"به کنارش اشاره کرد . جونگ کوک بلافاصله کنارش نشست و سرش و روی شونه اش گذاشت
" چیکار میکنی هیونگی؟"
" دنبال کار میگردم "گوشیش و کنار گذاشت و بازوش و دور پسر حلقه کرد.
" من اگه تو بری، نمیتونم توی این جهنم دووم بیارم. هرشب دوباره بساط مهمونی و رفیق بازی، مستی و دعواهای بعدش، چشم به هم بزنم پای هرزه ها دوباره به اینجا باز میشه.."با ناراحتی دست هیونگش و گرفت.
" نباید اینجا بمونی.. باید بری.. "" منم نمیخوام بمونم، تا الانش هم فقط به خاطر تو موندم"
با لبخند شیرینی به تهیونگ نگاه کرد
" میای پیش ما؟ مامانم-"" نه داداشی.. اون از من خوشش نمیاد "
" ولی من.. دلم برات تنگ میشه"
"باور کن هر روز میام پیشت ، بهت سر میزنم... منم خیلی دلم برات تنگ میشه داداشی"
با اخمی به تهیونگ نگاه کرد .
"راستی ما دیگه داداش نیستیم"
خندید و موهای پسر و بهم ریخت .
"آه.. پس باید با اسم خودتون صداتون کنم جونگکوک شی؟"
پسر خندید و سرش و توی گردن تهیونگ مخفی کرد.
" اوه البته جنابِ تهیونگ!"
با لبخند روی موهای خوشبوی پسر و بوسید و با پسر توی آغوشش روی تختش ولو شد.
سر پسر روی سینه اش قرار گرفت و دستاش مشغول بازی با موهاش شد." میخوام امروز تا خود صبح باهات حرف بزنم جونگکوک ، خوابم نمیبره. تو چی؟"
" منم خوابم نمیبره، امشب شب آخریه که اینجام.."
" از یه طرف خوشحالم داری میری و راحت میشی ، از یه طرف اختیار دلم و ندارم.
دلم برات تنگ میشه . حالا شبها کی و بغل کنم تا صبح خر خر کنه نزاره من بخوابم؟"
YOU ARE READING
The Shelter | پَناه
Fanfictionمولتی شات | تکمیل شده! کاپل : ویکوک Genre : Romance , Dram , slice of life , Angst