پَناه / خاطراتِ تو...

421 59 57
                                    

با بهت گوشه سالن بیمارستان نشسته بود.
نگاه بی فروغ و ترسیده اش ، اشکهای خشک شده روی صورتش ، دل هر آدمی رو به درد می آورد .

مادر جونگکوک که رسید از جاش بلند شد و با شرمندگی سرش و پایین انداخت

" چی شده ؟ الان کجاست؟"

" نمیدونم.. بردنش توی اون اتاق.."

" مگه اسپری نداشت؟"

" شکوندش.."

"کی؟"

" پدرم..."

●●●

وقتی ترس از دست دادن کسی به عمق روحت نفوذ کرد، حالا تو می مونی و خاطراتش که مثل یه فیلم سینمایی از جلوی چشمات رد میشن. مخصوصا بدی هایی که درحقش کردی ، اونا با گستاخی و بی رحمی بهت دهن کجی میکنن و سیلی محکمی میزنن به تمام‌ تار و پودت...

و خب تهیونگ هم از این قاعده مستثنی نبود...

فلش بک

اوایل ازدواج پدرش و اون زن بود. از خودش و پسر مریضش تنفر داشت، دست خودش نبود. نمیتونست اونها رو جای خانواده جدیدش ببینه.
اون روز با کلافگی از مدرسه به خونه برگشت تا کمی چرت بزنه و طبق معمول لب به غذایی که اون زن بیچاره درست کرده بود ، نزد.
از لای در نیمه باز اتاقش تونست جثه اون پسر و ببینه که کتابی به دست داشت و میخوندش .
به چه جراتی به اتاق تهیونگ رفته بود ؟؟؟
با اخم وحشتناکی در اتاقش و کامل باز کرد‌ و غرید ‌

" اینجا چه غلطی میکنی !؟"

پسرک با ترس به سمتش برگشت و باعث شد رمان از دستش سر بخوره و زمین بیفته.
" م..منو ببخش هیونگ .. من خیلی به رمان علاقه دارم.. داشتم اینو میخوندم که-"
با خشم کوله اش و روی تختش پرت کرد

" تو بیخود کردی اصن بی اجازه اومدی تو اتاق من. گمشو بیرون!"

با ناراحتی و بغض سری تکون داد و کتاب و از روی زمین برداشت و به دست تهیونگ داد

" ببخشید ‌هیونگ.."
با پوزخند کتاب و گرفت و به سرعت از وسط پاره اش کرد و باعث شد چشمای پسر کوچکتر با بهت خیس بشن.

" چ..چرا..؟"

با خشم به صورتش نگاه کرد و کتاب پاره رو توی سطل انداخت.

" به دو دلیل، یک اینکه دیگه هوس کنی واسه خوندنش برگردی اینجا !
دو اینکه دیگه دست تو بهش خورده، کثیف شده ! نمیخوامش! "

با اشکی که از چشمای معصوم پسر پایین ریخت، حالش از خودش بهم خورد و کنار ایستاد تا از اتاقش بیرون بره.
با رفتنش به در بسته اتاق تکیه داد و به جنازه کتاب‌ توی سطل زباله نگاه کرد

" کی تونستی انقدر عوضی بشی...؟ اون پسر چه گناهی داشت..؟ "

صبح فرداش که روز تعطیلی بود، روی میزش کادویی پیدا کرد ؛ همراه با دست نوشته ای که روش گذاشته بودن ‌‌. کادویی که باعث شد قلبش برای اون کوچولو بلرزه و یقین پیدا کنه اون یه فرشته است. ‌

The Shelter | پَناه Where stories live. Discover now