با خوشحالی با بوسه های متعددی که روی صورتش نشوند ، از خواب بیدارش کرد
" بیدارشو آقای تنبل! صبحونه حاضر کردیم ها!"
با خمیازه به چهره خندون جونگکوک نگاه کرد
" خوابم میاد "
" اگه بیدار شی یه بوس بهت جایزه میدم "
با لبخند نیم خیز شد
" از همون بوس دیشبی ها؟"با خجالت از جاش پرید.
" دیگه پا شدی ! ماموریت موفقیت آمیز بود !"
با خوشحالی صبحانه رو کنار هم خوردن . مادر جونگکوک با خداحافظی از اونا به سرکار جدیدش رفت و تنهاشون گذاشت.
جونگکوک با نگرانی به سر تهیونگ نگاه کرد
" دیگه درد نمیکنه؟""نه کوچولوی من "
با لبخند بوسه های ریزی روی صورتش کاشت و صدای خنده دلنشینش و شنید .
" میدونی خیلی دوست دارم ؟"
رو به چشمای مهربون تهیونگ، لبخند زد
" میدونی من بیشتر دوست دارم ؟"
شاید تعریف عشق ، همون نگاه پر مهرشون به هم دیگه بود...
نگاهی که حکم هزاران نامه عاشقانه رو داشت..●●●
صدای زنگ در بلند شد و جونگکوک با تعجب از جاش بلند شد .
" مامانم انقدر زود نمیاد خونه.."
به سمت در رفت و به آهستگی بازش کرد.
مرد با لگدی در خونه رو به دیوار کوبوند و پسر جیغی از ترس کشید.تهیونگ با شنیدن صدای فریادهای آشنایی از چرت کوتاهش پرید. با دیدن پدرش که یقه پسر کوچکتر و گرفته بود و با وحشی گری توی صورتش فریاد می زد ، دیوانه شد
" میگم پسرم کجاست ها!؟؟ تو و اون مادر عوضی ات چرا دست از سر زندگی ما برنمیدارین؟؟"
تهیونگ با دیدن جونگوکی که نفس بریده و با وحشت به مرد روبروش نگاه میکرد، فریاد زد
" بسهههه!"
با صدای داد پسرش، پسر و رها کرد و به تهیونگ زل زد
" اینجا چه غلطی میکنی ؟ همین الان آماده شو میریم خونه!"
" م..من ..نمیام"
" تو غلط میکنی! مگه دست خودته ؟! برو گم شو زودتر تو ماشین ! وقت ندارم"
" گفتم.. نمی..نمیام"
با اخم به سمتش رفت که جونگکوک ترسید
" نه..."
سیلی محکمی به صورت تهیونگ کوبوند که بلافاصله اشکی از گونه جونگکوک پایین چکید.
با ضرب صورتش و دوباره به سمت مرد چرخوند و با نفرت به چشماش زل زد
که نتیجه اش فقط خوردن سیلی دیگه ای بود و قلب جونگکوک تیر کشید.
YOU ARE READING
The Shelter | پَناه
Fanfictionمولتی شات | تکمیل شده! کاپل : ویکوک Genre : Romance , Dram , slice of life , Angst