پَناه / نَفَس...

437 59 168
                                    

با خوشحالی با بوسه های متعددی که روی صورتش نشوند ، از خواب بیدارش کرد

" بیدارشو آقای تنبل! صبحونه حاضر کردیم ها!"

با خمیازه به چهره خندون جونگکوک نگاه کرد

" خوابم میاد "

" اگه بیدار شی یه بوس بهت جایزه میدم "

با لبخند نیم خیز شد
" از همون بوس دیشبی ها؟"

با خجالت از جاش پرید.

" دیگه پا شدی ! ماموریت موفقیت آمیز بود !"

با خوشحالی صبحانه رو کنار هم خوردن . مادر جونگکوک با خداحافظی از اونا به سرکار جدیدش رفت و تنهاشون گذاشت‌.

جونگکوک با نگرانی به سر تهیونگ نگاه کرد
" دیگه درد نمیکنه؟"

"نه کوچولوی من "

با لبخند بوسه های ریزی روی صورتش کاشت و صدای خنده دلنشینش و شنید ‌.

" میدونی خیلی دوست دارم ؟"

رو به چشمای مهربون تهیونگ،  لبخند زد

" میدونی من بیشتر دوست دارم  ؟"

شاید تعریف عشق ، همون نگاه پر مهرشون به هم دیگه بود‌‌...
نگاهی که حکم هزاران نامه عاشقانه رو داشت..

●●●

صدای زنگ در بلند شد و جونگکوک با تعجب از جاش بلند شد .

" مامانم انقدر زود نمیاد خونه.."

به سمت در رفت و به آهستگی بازش کرد.
مرد با لگدی در خونه رو به دیوار کوبوند و پسر جیغی از ترس کشید.

تهیونگ با شنیدن صدای فریادهای آشنایی از چرت کوتاهش پرید. با دیدن پدرش که یقه پسر کوچکتر و گرفته بود و با وحشی گری توی صورتش فریاد می زد ، دیوانه شد

" میگم پسرم کجاست ها!؟؟ تو و اون مادر عوضی ات چرا دست از سر زندگی ما برنمی‌دارین؟؟"

تهیونگ با دیدن جونگوکی که نفس بریده و با وحشت به مرد روبروش نگاه می‌کرد،  فریاد زد

" بسهههه!"

با صدای داد پسرش، پسر و رها کرد و به تهیونگ زل زد

" اینجا چه غلطی میکنی ؟ همین الان آماده شو میریم خونه!"

" م..من ..نمیام"

" تو غلط میکنی! مگه دست خودته ؟!  برو گم شو زودتر تو ماشین ! وقت ندارم"

" گفتم.. نمی..نمیام"

با اخم به سمتش رفت که جونگکوک ترسید

" نه‌..."

سیلی محکمی به صورت تهیونگ کوبوند که بلافاصله اشکی از گونه جونگکوک پایین چکید.
با ضرب صورتش و دوباره به سمت مرد چرخوند و با نفرت به چشماش زل زد
که نتیجه اش فقط خوردن سیلی دیگه ای بود و قلب جونگکوک تیر کشید.

The Shelter | پَناه Where stories live. Discover now