1

78 6 0
                                    

توی راهروهای مدرسه راه افتادم. دیشب ۱۸ سالم شده بود و از امروز باید استرس روبرو شدن با جفتم رو تحمل کنم. حس میکردم کلاس دور تر از همیشه است و مدرسه شلوغ تر از یه روز عادیه. گرگم سرخوشانه هر رایحه‌ای رو بو می‌کشید و ادا و اطوار درمی‌آورد. بوی عرق یسریا ضیافتش رو بهم می‌ریختن و برای یسریای دیگه رایحه‌شون باب میلش نبود.

نزدیک کلاس بودم که چشمم بهش خورد. انگار زمان ایستاد و همه متوقف شدن و یه برق عجیب از تنم رد شد. الفام سرخوش از پیدا کردن جفتش زوزه‌ی سرخوشی سر داد و بپر بپر می‌کرد. می‌خواست به سمتش بدود و جفتش رو مارک کند ولی اون عوضی بدرد نخور بدون اینکه بدونه چه افتخاری نصیبش شده و جفت منه سرش رو انداخت پایین و از کنارم رد شد و وارد کلاس شد.

اون یه گرگ بی خاصیت بود که گهگاهی مورد آزار بقیه قرار می‌گرفت. هیکلش برای یه امگا زیادی زمخت بود و برای یه آلفا زیادی ظریف. حتی بتاها هم گردنش نمی‌گرفتن و الان اون موجود عجیب الخلقه جفت من بود؟اون احمق حتی توی درساش هم متوسط بود و هیچی نداشت که بشه بهش امیدوار بود و من بهش محکوم شده بودم.

گرگم از توصیفاتم ناله‌ای کرد و می‌خواست بره جلو و از جفت بی لیاقتش محافظت کند؟اون اصلا لیاقت داشتن یه جفت رو نداشت و با اینحال الهه من رو براش در نظر گرفته بود؟یه آلفای خون خالص لیاقتش همین بود؟شاید فکر کرده بود حالا که با همچین گرگ قوی ای بهم حال داده میتونه هرطوری خواست باهام رفتار کند ولی کور خونده!نشونش می‌دم!همینطور به اون گرگ کوچولوی احمق!

بی حوصله قدم هام رو تند کردم و به کلاس خودم رفتم.‌ جیمین هیجان زده خودش رو جلو انداخت و داد زد:ببینید کی اینجاست! یه الفای خون خالص!پسر از اولش هم معلوم بود گرگ تو موجود خفنی باید باشه!فقط مونده جفتت!


با شنیدن اسم جفت گرگم هیجان زده شد ولی ابروهای خودم توی هم رفت!جفتِ چی؟کشکِ چی؟اون بی عرضه جفت من نیست!

بچه ها پشت سر جیمین بحث رو دست گرفتن و درمورد جفتم خیالپردازی کردن. اینکه من اونقدر خوش شانسم که می‌تونم به یه جفت بی نظیر امید داشته باشم و احتمالا یه امگای زیبا نصیبم میشه!هه!اگر می‌فهمیدن!الهه همیشه هم مهربون نیست به هرحال!.


بی توجه بهشون سرجام نشستم و اجازه دادم جیمین هم کنارم جا خوش کند:جونگکوک می‌تونم بپرسم چته و چرا اینقدر یبسی؟شل کن دادا!!تو یه الفای خون خالص لعنتی شدی!باید خوشحال باشی نه که زانوی غم بغل کنی!

اون نمیدونست و قرار نبود تا به بلوغ رسیدن تهیونگ چیزی بهش بگم!شاید تا اونموقع تونستم یه راهی برای فرار از این موقعیت پیدا کنم!قلبم درد می‌کرد!حق من این نبود!

با ورود خانم لی نیاز نشد که جوابش رو بدم!ناراحت بودم ولی گور باباش!فعلا از ازادی موقتیم لذت می‌برم و فراموش می‌کنم که محکوم به یه رابطه‌ی ناخواسته شدم!

My alphaWhere stories live. Discover now