توی آغوش هم به آرامش رسیده بودیم البته تا وقتیکه گرگم غرغر کند که رایحهی جفتش رو ندارد:تهیونگ!گرگم دارد جلز و ولز میکند
متعجب نگاهم کرد:جفتش رو میخواد
هنوز چهرهاش سوالی بود و انگار متوجه نمیشد گرگ خون خالص دنبال چی میگرده. ولی بعد انگار متوجه شده باشه پرسید:نزدیک راتتی؟
-اوه نه!منظورم این نبود!رایحهات!چرا رایحه نداری ته؟اتفاقی برات افتاده؟اونا کاری کردن؟
خندید:نه نه!اینطور نیست!فقط رایحهام برای اعضای خونه اذیت کنندهاس!بخاطر همین اجازه نمیدم منتشر بشه
اجازه نمیده؟اونم درحدی که حتی وقتی سرم توی گردنشه هم حس نشه؟ بازخواستش کردم:مگه چقدر سرکوب کنندهی رایحه استفاده کردی که توی گردنت هم حسش نمیکنم؟ته اونا خطرناکن اگر بلایی سرت بیاد چی؟اگر رایحهات اذیتشون میکند میتونن برن خودشون رو به فاک بدن!اصلا پاشو وسایلت رو جمع کنیم با من میای!اینجا جای تو نیست
از جام پا شدم و اون تکون نخورد:اصلا نمیخواد وسایلت رو جمع کنی!فقط پاشو بریم!من جفتتم و کسی نمیتونه مانعمون بشه
دستم رو به سمت خودش کشید تا دوباره مقابلش روی تخت بشینم:جونگ!جای من هیچ جا نیست!رایحهام اعضای خونهی تو رو هم اذیت میکند
علاوه بر مدرسه توی خانه هم بهش این حس رو داده بودن که آزار دهنده است؟کی رو گول میزنم من هم قبل از شناختنش،همین حس رو داشتم ولی قرار نیست اون بفهمه.هیچوقت. نه حالا که قلبم براش موچی شده : تو من رو اذیت نمیکنی!میتونیم باهم بریم!من درسم چند وقت دیگه تموم میشه!دانشگاه رو میپیچونم و میرم سر کار!قول میدم با هم بتونیم!
خندید و من رو توی آغوشش کشید و کم کم رایحهاش رو آزاد کرد. رایحهی طلا توی بینیم پیچید و گرگ آلفای سلطنتی غرشی توی گوشم سر داد. نفسم بریده بود و نمیدونستم چیکار کنم. آلفام از دیدن جفتش سرمست شده بود و با باندی که بین خودشون درست کردن،وارد بیشهی سلطنتی شد و سرش رو براش پایین برد و آلفای سلطنتی نازش کرد. دو گرگ توی آغوش هم بودن، همونطور که من توی آغوش تهیونگ بودم.
با فهمیدن حقیقتی که مثل پتک توی سرم خورده بود ازش جدا شدم و فاصله گرفتم ولی چون لبهی تخت بودم روی زمین افتادم.بدنم میلرزید و از پایین به تهیونگ نگاه کردم. شوکه شده بود و توی چشماش ناباوری رو میدیدم:تو امگا نشدی!تو یه آلفای سلطنتیای!
+ازم میترسی؟
-تو یه سلطنتیای
داد زد:ازم میترسی؟من تهیونگم!
-تو نمیفهمی!
صداش رو پایین نیاورد:پس بهم بگو تا بفهمم!چرا همهی شما لعنتی ها مثل یه گونهی جدید باهام رفتار میکنید
-تو درک نمیکنی
+من حتی مدرسه نیومدم که کسی اذیت نشه!توخودت اومدی اینجا و خودت هم داری ازم فاصله میگیری بعد من درک نمیکنم؟
-با مدرسه نیومدنت جفت بودن ما عوض نمیشه!گرگ مغرور من به گرگت تعظیم کرده!
با شنیدن همین حرف آروم شد و انگار داشت فکر میکرد.دستاش رو باز کرد:بیا اینجا
-نمیخوام
کنارم زانو زد و با قفل کردن بدنم نذاشت دوباره ازش دور بشم:گرگت هم ناراحته؟
حالم از خودم بهم میخورد. میخواستم فرار کنم ولی بجاش جواب دادم:اونا جفتن!از اول هم میدونستن
و همدیگر رو قبول کرده بودن. معلومه که هم رو دوست دارنناامید زمزمه کرد:و تو من رو دوست نداری
-خودم رو بیشتر از هرکسی دوست دارم
سرش رو توی گردنم برد و بوسهای روش گذاشت. سرم به سمتش خم شد تا جلوش رو بگیرم.روی اون نقطه حساس بودم و حسش عجیب بود. صداش توی گوشم پیچید:پس هنوز امیدی بهمون هست
-اگر نبود هم فرقی نمیکرد!گرگ هامون قرار نیست بیخیال همدیگر بشن
پیشونیم رو بوسید و مال خودش رو بهش چسبوند:اونموقع که روم رایحه گذاری میکردی خوشحال تر بودی
-تو جفتم بودی
بوسهی دیگهای روی گونهی راستم گذاشت:الان هم هستم
-الان اونیکه روی اون یکی باید رایحه بذارد تویی
بوسهی بعدیش رو روی خط فکم گذاشت:هنوز هم دوست دارم رایحه گذاریم کنی و مطمئنا سلطنتی هم ازش استقبال میکند
-حس از عرش به فرش رسیدن میده.هنوز هم نمیفهمی
بوسهی بعدیش روی چونهام قرار گرفت:تو خودت رو برتر از من میدونستی؟ما جفتیم این یه بازیِ قدرت نیست
-این حتی جای ما توی تخت رو هم جابجا کرده
بین دو ابروم رو بوسید: تاپ بودن باعث برتریت نمیشده
لالم کرده بود. من یه آدم سنتی و عقب مونده بودم و اون همه رو توی صورتم کوبید. ترجیح دادم سکوت کنم و اون دوباره حرف زد:درک میکنم بخاطر گرگت همیشه احساس برتر بودن کردی!ولی جونگی، زندگی درمورد قدرت جسمی و جایگاه اجتماعی نیست!هیچ چیزی عوض نشده!من هنوز عجیب غریب کلاس بغلیام که روی مخت میرم و تو هنوز جونگکوک کلاس جیمین اینایی که مزاحم فکر کردنم میشی
-من مزاحمتم؟
+دیگه نه!خیلی وقته دوست خوبمی و از الان به بعد هم جفت عزیزمی!
درسته که لال شده بودم و جوابی براش نداشتم ولی به متقاعد شدن نزدیک هم نیستم!من هنوز هم حالم از خودم و شرایط جدیدم به هم میخورد!
YOU ARE READING
My alpha
Werewolfمینی فیک:داستان از زبان جونگکوکه. از لحظهی پیدا کردن جفتش تا زمانیکه بالاخره پیوندشون رو قبول میکند ---- نمیدونم یه روزی دلم میخواست اون لب ها رو ببوسم یا نه؟آخه الان هیچ علاقهای بهش نداشتم!حس میکردم باید مزهی تلخی بده!یه تلخ بد! اشک از شدت بد...