7

39 7 9
                                    

سه روز از نگرانی برای تهیونگ مدرسه نرفتم و این هم دو روز که بخاطر خودم نرفتم. می‌ترسم ببینمش. نمیخوام ببینمش. مامان و بابا رفتن سر کار و من توی خانه تنهام.اعتراضی ندارم و راحت تر دارم درس می‌خونم ولی بعضی وقت ها، فکرهایی که توی ذهنم پرسه می‌زنن، اذیتم می‌کنن.


صدای زنگ خانه باعث شد از جا پاشم و یه فکری هم برای غذا کنم. درب رو بی توجه باز کردم و تهیونگ اینجا بود. شوکه شدم و ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم که صدای زوزه‌ی ناراحت گرگ اون و گرگ خودم رو شنیدم. تهیونگ کیفم رو به سمتم گرفت:جاش گذاشته بودی!

با سر تایید کردم و ازش گرفتمش. منتظر بودم چیزی بگه ولی راهش رو کج کرد تا بره:ته؟

به سمتم برگشت و من یادم رفت چی می‌خواستم بهش بگم. البته از اولش هم چیزی نداشتم و فقط می‌خواستم صداش کنم:چیزی شده؟

توی جام کمی این پا و اون پا کردم و وقتی دیدم توی کوچه کسی نیست از جلوی در کنار رفتم:میخوای بیای داخل؟

ابرویی بالا انداخت و طعنه زد:ولی از خانه‌ی خودتون نمی‌تونی فرار کنی

چشمم رو توی حدقه چرخوندم و دستش رو گرفتم و به داخل کشیدم:باهام مثل امگاها برخورد نکن!من قرار نیست مثل یکی از اونا ازت فرار کنم

عصبانی به سمت داخل قدم برداشتم ولی از پشت بغلم کرد:ولی تو قبلا انجامش دادی

چیزی نگفتم و اون ادامه داد:تو از اینکه جفت منی خجالت می‌کشی مگه نه؟اینکه جفت منی تو رو تبدیل به یه امگا نمی‌کند


خواستم از بغلش بیرون بیام و برم ولی اون محکم تر نگهم داشت:بخاطر بقیه قراره زندگیمون رو سخت کنی؟پس خودمون چی می‌شیم؟

دوباره سعی کردم از بغلش بیرون بیام و ایندفعه گذاشت برم:ما توی جامعه زندگی می‌کنیم!ارزش های ما با توجه به عقاید جامعه گذاشته می‌شه. جامعه پذیرفته به مهندس احترام بذارد و به کارگر ترحم کند!حالا مهم نیست که حقوق یسری کارگرها از مهندس ها بیشتره!حتی مهم نیست اگر اون کارگر مدرک تحصیلی و هوش و سواد بالاتری از اون مهندس داشته باشه!جامعه این رو درک نمی‌کند!تو نمی‌تونی جامعه رو بایکوت کنی!نمی‌تونی مثل کبکی که سرش رو زیر برف کرده و می‌گه اگر بقیه رو نمی‌بینم پس اونا هم من رو نمی‌بینن، گوشت رو بگیری و بگی چون من نمی‌شنوم پس وجود ندارد


شکسته لب زد:جونگکوک

-جونگکوک چی؟جونگکوک نادیده بگیر!جونگکوک نشنو!جونگکوک اینطور جونگکوک اونطور!عشق کافی نیست تهیونگ!جفت بودن کافی نیست!اون کسی که قراره آسیب ببینه منم نه تو پس نسخه‌ی تحمل کن ننویس. حتی نمی‌خوام تصور کنم وقتی بقیه بفهمن قراره چی بشه

+مشکل اینه که تو خودت رو نمی‌بینی!تو یه خون خالصی!کی می‌تونه به تو آسیب بزنه؟!جفت شدنت با من، تو رو تغییر نداده!


نفس کلافه‌ای کشیدم و بهش توپیدم:چی میخوری؟

+با این لحنی که تو پرسیدی کوفت می‌خورم

خودش رو روی اولین مبلی که دید انداخت و منم براش چشم چرخوندم و به آشپزخانه رفتم و دو تا قهوه آوردم چون خودمم برای ادامه‌ درس خوندن بهش احتیاج داشتم.

چشم غره‌ای بهم رفت ولی بهش اهمیت ندادم و روی مبل روبروش نشستم:من فردا میام مدرسه

چشماش ذوق زده شد و توی جاش نیم خیز شد ولی با حرفی که بعدش زدم زیاد دووم نیاورد:ولی مثل غریبه ها رفتار می‌کنی

+ما قبل از اینا هم دوست بودیم!عجیبش نکن

-باشه ولی مثل دوست رفتار می‌کنی نه بیشتر

+دوباره روم رایحه می‌ذاری؟می‌دونی اگر نذاری عجیب می‌شه چون من این چند وقته فقط بوی شاتوت تو رو می‌دادم

تازه متوجه سویشرت تنش شدم.همونی بود که خونه‌شون جا گذاشتم:لعنت بهت با اون رفتی مدرسه؟می‌تونی ضایع تر از این باشی؟

+من بهت گفته بودم ممکنه جفتت یا جفتم ناراحت بشن ولی تو مصرانه روم رایحه می‌ذاشتی. الان من مقصرم؟


-چون جفتت خودم بودم اینطور می‌کردم

ابرویی بالا انداخت: و الان نیستی؟


بهش جواب ندادم و وقتی خواست قهوه رو بردارد بهش توپیدم:اینجا چون مهمون بودی برات قهوه اوردم توی خانه‌ی خودمون، قرار نیست من کارها رو انجام بدم


رایحه‌ی طلا برای لحظه‌ای کوتاه توی خانه پیچید و چشم‌های خودش هم برق زد:خونه‌ی خودمون؟تو من رو قبول کردی؟


-تو به هر چیزی که دوست داری دقت می‌کنی!پوینت حرف من چیز دیگه‌ای بود

+جونگکوک!معلومه که قرار نیست کارهای خانه‌مون رو تو انجام بدی!این خانه‌ی ما دوتاست و کارها باید بینمون تقسیم بشه

-حالا هر چی

توی جاش کمی تکون خورد و مظلومانه صدام کرد:جونگکوک

فنجونم رو روی میز گذاشتم و اجازه دادم خواسته‌اش رو بگه:میگم ما الان خوبیم؟

-نمیدونم ته!واقعا شرایطم سخته!هیچکدومتون نمی‌تونه درکش کند!

+میدونم!میدونم!نمی‌تونم بگم درکت می‌کنم نمی‌تونم بگم همه چیز درست میشه!هیچی رو نمی‌تونم بگم.اوضاع سختیه!نمی‌دونم باید چیکار کنم تا یکم برات اسون بشه

-متوجهم!میدونم که تقصیر تو نیست!اگر شرایط اونطوری میشد که من فکر می‌کردم الان جامون برعکس بود و من نمی‌تونستم برات کاری کنم!

لب هاش رو روی هم فشرد و بعد پرسید:میشه بذاری بغلت کنم؟حس می‌کنم اگر بغلت نکنم می‌میرم

لبخند کمرنگی بهش زدم و دستام رو باز کردم تا خودش رو بهم برسونه و اون هم سریع تر از چیزیکه فکر می‌کردم توی آغوشم جا گرفت و رایحه‌ام رو مثل اکسیژن بو کشید:ته!درجریانی که رایحه‌ات برای بقیه آزار دهنده‌است نه من؟میشه بذاری رایحه‌ی جفتم رو بو کنم


دستپاچه سری تکون داد و اجازه داد رایحه‌اش آزاد بشه و گرگ من هم با زوزه‌ای خوشحال جوابش رو داد.

My alphaWhere stories live. Discover now