روزها پشت سر هم میرفتن و الههی ماه لجبازنه برخوردهای من رو با اون عقب مونده بیشتر میکرد.زیر نور آفتاب خوابیده بودم که صداش اومد:درجریانی که برخورد مستقیم اشعه های خورشید،سرطان زاست؟
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم هومی کشیدم و به اون فضول اهمیتی ندادم ولی باعث نشد خفه بشه:بخاطر گرگت دوست داری زیرش بخوابی ولی گرگت کلی مو دارد و بدن تو بی پناهه!باید وقتی تبدیل شدی آفتاب بگیری
عصبی نیم خیز شدم:تهیونگ چرا مثل همیشه نادیدهام نمیگیری؟میدونستی خیلی رومخه وقتی یک نفر دارد سعی میکند بخوابه رومخش بری؟
هنوز رایحه نداشت وگرنه الان اینجا رو عطر غمگینش پر میکرد. قیافهاش یطوری بود انگار میخواد گریه کند و دلم براش رفت.انگار فن گرلی کردن های مداوم گرگم و برخوردهامون روم تاثیر گذاشته بود چون قطره اشکی که توی چشماش لغزید به قلب خودم و نه گرگم اسیب زد:عه عه عه!تو مگه بلدی ناراحت بشی آخه؟الان نباید به تخمت بگیریم؟
اشک توی چشماش بیشتر جوشید و حتی یک قطرهاش تونست راهش رو به گونهاش باز کند.مضطرب از توی جیبم یه دستمال دراوردم و به به سمتش گرفتم:بگیر!الان هرکی ندونه فکر میکند من بهت چی گفتم که مجسمهی سنگیِ مدرسه دارد گریه میکند
اشکاش رو پاک کرد و چیزی نگفت و بعد چشماش دوباره سرد شد.انگار نه انگار که چند لحظه پیش گریه کرده بود.احمق کوچولوی من!
-نمیخوای بگی چرا یدفعه ساکت شدی؟حالا که نذاشتی بخوابم فکر کنم حقش رو داشته باشم که بدونم
طوریکه انگار دارد اخبار صحبگاهی رو میگه، جوابم رو بی هیچ حسی داد:هفتهی دیگه گرگم مشخص میشه
لرزی به تنم نشست.اون هفته بعد متوجه من هم میشد و من نمیدونستم آمادگی پذیرشش رو داشتم یا نه : و این گریه داشت؟معلومه که امگا میشی!بهش شک نکن!به هرحال که برادر بزرگت ریاست پکتون رو برعهده میگیرد!نگران نباش!
+امگا؟به قیافم میخورد؟
-همین چندلحظه پیش داشتی بخاطر همچین چیزی گریه میکردی!معلومه که امگایی!
و توی ذهنم اضافه کردم:و تو جفت منی!جفت یه خون خالص معلومه که امگا میشه!
+ولی بهم نمیخورد
بی توجه به حرفش، پرسیدم:راستی!چرا اومدی پیش من؟فکر نمیکنم زیاد باهام حال کنی؟اینم اثرات امگا شدنته؟
تکخندی زد:امروز که از کنارت رد شدم رایحه داشتی اومدم دوباره چکش کنم
-و؟
+هنوز هم داری!و یجورایی دوستش دارم!دوست دارم کنار رایحهات باشم!آرومم میکند؟
دستم رو دور کتفش انداختم و به خودم نزدیکش کردم و نگاه متعجبش به سمتم برگشت:چون بزرگوارم میذارم به منبعش نزدیک بشی!
+جفتت ناراحت میشه!بکش کنار
محکم تر بغلش کردم و اجازه دادم صورتش توی گردنم دفن بشه:نه!جفت من آدم خیرخواهیه!بهم گفته اگر کسی هر کمکی احتیاج داشت،دریغ نکنم
و توی ذهنم اضافه کردم احتمالا وقتی بفهمی جفتیم و کمکت نکردم قراره سر و صدا کنی.پس بهتره الان با هم کنار بیایم.جوابم رو داد:دروغگو!بکش کنار!مگه نگفتی من امگام!تو یه الفایی نباید اینقدر بهم بچسبی!اصلا جفت من ناراحت میشه
دست از اذیت کردنش براشتم و گذاشتم ازم دور بشه.بعدا که بفهمه جفتمه و کارم جفت سرویس بوده، خودش پشیمون میشه. تکخندی کردم و به قیافهی بامزهاش که انگار چیز بدمزهای خورده نگاه کردم. لعنت بهش!هرچند خوشگل نیست ولی یطور خاصیه که انگار زشت نیست!فقط توی جایگاه اشتباهی گیر کرده!اگر یه آلفا بود احتمالا همه براش روی زانو میرفتن!شاید هم چون دوستش دارم شروع کردم به زیبا دیدنش چون اون که عوض نشده بود!همون چهره و همون رفتار!گرگ کوچولوی بیچارهی من!روزهای سختی رو به عنوان لونای من باید بگذروند!مطمئنا پکم بدون هیچ ازار و اذیتی از کنار لونا شدنش نمیگذرن!دوست داشتم بیشتر بغلش کنم و از دردش کم کنم. احتمالا گرگش کم کم دارد فعال میشه و فهمیده جفتیم هر چند که خودش هنوز نمیدونه:توئه لعنتی چرا رایحه گذاریم کردی؟
-هیس مگه چیشده؟بیا برگرد سرجات ببینم!
به حرفم گوش نداد و با فاصله نشست ولی من کم نیاوردم و سرم رو روی پاهاش گذاشتم:متکای انسانیِ خوبی باش
اعتراضی نکرد و مثل همیشه دوباره خنثی و بی توجه شد. فکر کنم غر زدنش رو دوست دارم:میگم تو وقتی داشتی به بلوغ میرسیدی بدن درد داشتی؟
-یه هفته مونده اره!
+مال من از سه هفته پیش شروع شد چرا؟
نگرانش شدم ولی سعی کردم بروز ندم:نمیدونم. دکتر رفتی؟
-گفت نرماله و توی خاندان ما ارثیه!ولی الان که رایحهات دور و بره درد ندارم
از این به بعد باید بیشتر نزدیکش باشم و روش حتما رایحه بذارم. نمیتونم کاری کنم جفتم نباشد ولی میتونم کاری کنم درد نداشته باشه:میتونم بیام خونهتون یا بیای خونهمون
-و چرا باید یه آلفای خون خالص رو ببرم خانهام؟
+چون این الفای خون خالص قدرت شفابخشی دارد و صد البته حالت رو خوب میکند!
تکخندی زد که اصلا بهش نمیومد.اون امگا کوچولوی بی احساس من بود:لازم نکرده!درد میکشم!
به سمتش چرخیدم و سرم رو به شکمش چسبوندم.سفت بود.ولی گرم بود.هومی کشیدم و نمیدونم کِی ولی خوابم برد.من درد اون رو کم میکردم و اون آرامش گمشدهی من بود.
YOU ARE READING
My alpha
Werewolfمینی فیک:داستان از زبان جونگکوکه. از لحظهی پیدا کردن جفتش تا زمانیکه بالاخره پیوندشون رو قبول میکند ---- نمیدونم یه روزی دلم میخواست اون لب ها رو ببوسم یا نه؟آخه الان هیچ علاقهای بهش نداشتم!حس میکردم باید مزهی تلخی بده!یه تلخ بد! اشک از شدت بد...