ℙ𝕒𝕣𝕥 𝟜

350 18 14
                                    

جین روی صندلی کنار تخت نشست و شروع کرد لوازم پزشکیشو در بیاره

_ته حالش چطوره؟بلایی سرش اومده؟ کجاست؟

امگا با تعجب به جفت مقدر شدش نگاه کرد الان بهش چی میگفت؟ میگفت برادرت حالش افتضاحه، بهش تجاوز شده، انقدر کتک خورده که جای زخماش هرگز پاک نمیشه، وقتی دیدمش توی خون غرق بود و توی خونه کسیه که بهش تجاوز کرده

_خ.خوبه

این اولین دروغی بود که توی عمرش گفته بود اما اگه راستش رو میگفت نمی‌دونست قراره چه اتفاقی برای همشون بیوفته الان لااقل میتونست اوضاع رو کمی آروم کنه با نیم خیز شدن آلفا مثل مجرم ها خودشو داخل صندلی فرو برد آلفا داخل صورتش رگه هایی از درد بود و جین وقتی اینو دید عذاب وجدانش بیشتر شد

_می..میشه ببینمش؟

_نمیشه الان حالت خوب نیست اگه اون تورو اینطوری ببینه ممکنه پانیک کنه

آلفا کمی ناراحت شد و این عذاب وجدان جین رو دو برابر میکرد و اگه کمی بیشتر اونجا میموند می‌زد زیر گریه پس بلند شد و خواست از اتاق خارج بشه اما آلفایی که پشت سرش بود توجهش رو جلب کرد

_من پیوند رو نمیخوام

_چرا؟ از من خوشت نمیاد؟

_نه!... خیلی دوست داشتم تو جفتم باشی... اما تو الان یه آلفایی داری که بیشتر از من لیاقتت رو داره... من نمی‌خوام زندگیت رو خراب کنم...

امگا برگشت اما دیگه حالت چهرش مثل قبل بی حس نبود داشت گریه میکرد و توی چشم هاش تأسف خونده میشد

_تو خیلی آلفای مهربونی هستی... منو ببخش که کمی بیشتر برات صبر نکردم...

امگا برگشت و به سمت در رفت تا زودتر از این حقیقت تلخ فرار کنه و با باز کردن در با نامجونی که داشت از راهرو سمتش میومد رو به رو شد هقی زد و به سمت نامجون رفت...آلفا تنها کاری که میتونست بکنه این بود که امگا رو در آغوشش بگیره و اونو رایحه گذاری کنه تا بلکه کمی از حال بد جین از بین بره

بعد از اینکه داخل ماشین نشستن جین سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و ساکت به منظره بیرون خیره شد این سکوت هر چقدر جین نیازش داشت نامجون ازش متنفر بود...

_ببین ساعت چنده... ساعت 12عه تا برسیم ساعت 13 میشه...بیا بریم یه رستوران غذا بخوریم بعد بریم. چطوره؟

_نه جونا ممکنه ته بهوش بیاد و حالش بد شه یا یه کاری کنه...

_مگه بهش آرام‌بخش قوی نزدی؟

_چرا زدم ولی بازم یکم نگرانم

_خب بزار حداقل غذا از بیرون بخریم و توی خونه کوک بخوریم...حتی برای کوک و ته و هوبی هم می‌بریم خوبه؟

امگا باشه‌ی ضعیفی گفت و چشم هاشو روی هم بست تا کمی بخوابه و نامجون هم تمام حواسش رو روی رانندگی گذاشت البته هر چند دقیقه یک بار جین رو زیرچشمی نگاه می‌کرد

𝔹𝕖 𝕞𝕚𝕟𝕖Where stories live. Discover now