𝖯𝖺𝗋𝗍 𝟩

507 113 28
                                    


(جی کی اسم گرگ جونگکوک هست)

جی کی جسه ی بزرگشو روی وی پرتاب کرد و جلوی فرارش رو گرفت، وی زوزه ای از ترس کشید ولی جی کی عقب نشینی نکرد.

گوش وی رو به دندون گرفت و کشید و وقتی از دردناک بودنش مطمئن شد رهاش کرد و شروع به لیسیدنش کرد، پوزه ی وی رو توی دهن خودش فرو برد و گاز گرفت جوری که زخمی نشه ولی خیلی دردناک باشه.

وی پنجه های کوچکش رو توی خز های مشکی گرگ فرو برد تا رهاش کنه، جی کی با چشم های جونیش به وی نگاه کرد، وی زوزه ای از درد کشید و از زیر دست و پای گرگ فرار کرد.

هنوز راهی نرفته بود که گرگ دوباره جسته ی بزرگ و سنگینش رو روش پرت کرد اینبار شکم گرگ رو میلیسید انگار که صد ها ساله که تشنه ی اون گرگ کوچولو مونده.

بعد از نیم ساعت از روی وی بلند شد، وی بدون اتلاف وقت شروع به دویدن کرد جی کی هم همراهیش کرد و به دنبالش دوید.

وی بوی پدرش رو حس میکرد برای همین به سمت جایی که بو ازش نشات میگرفت دوید.

گرگ پدرش رو دید و خودش رو روش پرت کرد،نامجون که اولین بار بود گرگ پسرش رو می‌دید شوکه شد و اونو پس زد .

جی کی باز از گوش گرگ کوچک گرفت و به سمت خودش کشید،وی زوزه ای از درد کشید که نامجون به خودش اومد و به جی کی حمله کرد.جین سعی کرد جلوی انها رو بگیره ولی زور یک امگا برای جدا کردن انها کافی نبود.

وی ترسیده دم جی کی رو به نیش کشید و به عقب کشید، نامجون و جی کی شوکه از این کار وی سر جای خود خشک شدند.جی کی رو به وی برگشت و پوزش رو به پوزه ی اون مالید.

نامجون که تلاش های جونگکوک رو برای آروم کردن وی دید آروم با جین آنجا را ترک کرد.









«دست کثیفتو از بدنم بکش !»

آنها محکم تر دست دخترک را کشیدند و به سمت سالن اصلی بردند.دخترک جیغ میکشید و سعی می‌کرد خودش را آزاد کند اما تقلا های او فقط آن مردان را عصبانی تر می‌کرد .

دختر را جلوی پای جانگ ووک پرت کردند

«باید میدونستم همش زیر سر توی حرومزادست!»

جانگ ووک قهقه ای زد

«من جات بودم یکم رو کلماتی که بکار میبرم فکر میکردم ،به هر حال الان تو امارت منی نه؟»

بعد به دختر نزدیک شد و ادامه داد

«اگه همین جا سرت رو از تنت جدا کنم کسی حتی متوجهت نمیشه»

اشکای دختر از ترس  شروع به ریختن کرد

«پس چرا این کار رو نمیکنی ؟از من چی می‌خوای !؟»

جانگ ووک با قدم های پیوسته خودش را به پنجره ی درون سالن رسوند و به بیرون نگاه کرد.

«میخوام چند وقت نقش خواهرت رو بازی کنی، یعنی بری تو قصر مادری کنی ملکه باشی همسر خوبی باشی و در نهایت یه قاتل»

دختر شوکه شروع به سرفه کردن کرد

«اما خواهر من مرده ....چجوری؟؟»

«خواهرت توی آتیش سوزی مرده پس اگه یک زن سوخته که صدای اون رو داره به قصر بره کسی شک نمیکنه نه؟»

«اما من نسوختم ...»

جانگ ووک لبخند کثیفی زد

«درسته البته فعلا»

بعد از آن مردانی بودند که با بشکه های نفت و پارچه وارد اتاق شدند و صدای جیغ آن دختر که مو به تن تمام خدمه ها سیخ کرده بود .







«یکی پادشاه میشه یکی خدمتکار
یکی کل پکو می‌گیره دستش یکی از پک بیرون میشه
یکی جفت شاهزادش رو پیدا میکنه و یکی جنازه ی تیکه تیکه شده ی جفتشو زیر برادرش میبینه
پس کو عدالت ؟پس کو الهه ی ماه عادل؟
گرگ با خشم متولد میشه با وحشیگری و ظلم ،گرگ حق انتخابی برای گرگ بودنیا نبودنش نداره چون این چیزیه که باهاش متولد شده ...
وقتی گرگ باشی ازت انتظار میره وحشی باشی ،شکار کنی،بی رحم باشی، کی اهمیت می‌دهد این خواسته ی قلبی تو است یا نه؟
آلفا،بتا،امگا هر کدام کلیشه ای دارن که نباید از آن خارج بشن وای کی این رو تایین کرده ؟خود گرگ ها ؟الهه ماه عادل؟
همه یچیز رو به صورت های مختلف تجربه می‌کنن ولی همدیگه رو درک نمیکنند چون اونا گرگن
بار کلمه ی گرگ شونه هامو خرد کرده پدر کجایی که ببینی؟»

جانگ ووک همه ی کلمات را با اشک به روی کاغذ میورد، حرفایی که قلبش را از درون خرد کرده بود و باعث ناگرگی او شده بود

جانگ ووک متنفر بود ....از پدرش...از برادرانش... از الهه ماه....از زندگیش...از خودش.... از گرگ بودنش!

ولی انتقامش رو از همشون میگرفت،دونه به دونه همه باید کارمای خود را پس دهند.








خیلی وقت بود ننوشته بودم برای همین اشکال زیاد داره  ممنون که درک می‌کنید

ایدی چنل تلگرام توی بیو💕

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Oct 26 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

𝗗𝗶𝗹𝗲𝗺𝗺𝗮Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt