part35: the tears

212 60 118
                                    

#پارت_35

عنوان پارت: "اشک ها "

نگاهش با نگرانی به هر سمت از کازینو کشیده میشد و کاملا ناخودآگاه بود که توی نزدیک ترین حالت به یونگی قدم برمیداشت.
بوی مزخرف سیگار های ارزون و همهمه داشت حالش رو به هم میزد.
تهیونگ ترسیده بود، خسته بود و کلی نگرانی داشت.
حالا توی یک کشور غریبه وسط یک کازینو غیر قانونی و کثیف بود تا از دست تیم آلفا پنهان بشه.
مردی که به عنوان راهنما‌ی اونها جلوتر ازشون قدم برمیداشت مقابل دری ایستاد و اون رو با کلید باز کرد و صبر کرد تا اول اونها وارد بشن و بعد دوباره در رو پشت سرشون بست و قفل کرد.
دوباره جلوتر از اونها توی راهرو باریک راه افتاد و همزمان به زبونی که تهیونگ بلدش نبود خطاب به یونگی گفت:

_من مسئولیت کاری که میخوای بکنی به گردن نمی‌گیرم!
خودت باید جواب رئیسو بدی.

_خودم حواسم هست! تو فقط کاری که خواستمو درست انجام بده

یونگی به همون زبون جواب مرد رو داد و نگاهش رو به سمت تهیونگ کشید.
پسر کوچکتر خسته، ترسیده و رنگ پریده بنظر می‌رسید.
و احتمالا این کار یونگی اونو خیلی بیشتر از قبل میترسوند اما اون واقعا چاره ای نداشت!
یونگی میخواست که هرچه سریع تر پیش جیمین برگرده اما قبل از اون باید از امنیت تهیونگ مطمئن میشد بنابراین تا این لحظه همراهش اومده بود ولی قصد موندن نداشت.
اون باید کنار جیمین می‌بود؛ قسم خورده بود که کنار جیمین بمونه!
اگر بخاطر تهیونگ نبود امکان نداشت از اول ترک کردن کره رو قبول کنه.
به آرومی دست پسر رو گرفت و آهسته فشرد:

_نگران نباش، همه چیز درست میشه

_چی درست میشه؟ جونگکوک منو می‌شناسه، تا کی میتونم از دستش پنهان بشم؟!

پسر کوچکتر با لحنی کاملا خسته و ناامید گفت و یونگی دستش رو محکم تر فشرد:

_فقط تا زمانی که همه چیز درست بشه منتظر بمون باشه

تهیونگ ساکت موند و مرد بلاخره مقابل در آخرین اتاق ایستاد و اونو با کلید مخصوصی باز کرد و بعد کلید رو به دست یونگی داد و عقب کشید:

_توی آب پرتقالش دارو میریزم پس مطمئن شو که کامل بخورتش

یونگی تو سکوت سر تکون داد و بعد جلوتر از تهیونگ وارد اتاق شد.
یک تخت دونفره، یک کمد نسبتا کوچیک، یک مبل سه نفره و یک آینه قدی تمام چیزی بود که توی اتاق به چشم میخورد.
همین هم امیدوار کننده بود.
با تکون کوتاه سرش به تهیونگ مجوز ورود به داخل اتاق رو داد و پسر کوچکتر با خستگی وارد شد و مستقیما به سمت تخت رفت.
تنش رو از پشت روی تخت رها کرد و پلک هاش رو روی هم گذاشت.
نفسش رو با خستگی بیرون داد و دست به دکمه های پیراهنش برد و به کندی دوتا از اونها رو باز کرد.
تهیونگ میدونست که این فرار کردن، واقعا به معنای«فرار کردن» نبود.
صرفا مدتی از کره دور شده بود تا جونگکوک نتونه دوباره ازش به عنوان یک اهرم فشار علیه جیمین استفاده کنه.
دیر یا زود دست جونگکوک بهش می‌رسید و همه چیز تموم بود!
ای کاش حداقل قبل از اومدن با مادرش خداحافظی میکرد.
بین هردو چشمش رو با انگشت شست و اشاره اش فشرد و نفس عمیقی دم و بازدم کرد.
بلاخره زمان ادای دینش رسیده بود.
چه حکمی در انتظارش بود؟
حبس ابد یا اعدام؟!
با چند ضربه ای که به در اتاق خورد ناخودآگاه پلک هاش تا انتها باز شدن و نگاه نگرانش به سمت در اتاق برگشت.
میترسید، از اینکه هر لحظه ممکن بود جونگکوک با افرادش پشت اون در باشن میترسید!
یونگی اما با اسودگی در رو باز کرد و سینی بزرگ غذا رو از دست مرد گرفت و چند جمله بینشون ردو بدل شد که تهیونگ به واسطه یکسان نبودن زبانشون نفهمید.
به کندی خودش رو جمع و جور کرد و لب تخت نشست، پسر بزرگتر بعد از رفتن مرد سینی رو روی تخت گذاشت و برگشت تا در رو قفل کنه و همزمان گفت:

𝑴𝑶𝑳𝑻Donde viven las historias. Descúbrelo ahora