11: خاطرات

147 62 56
                                    

***

تا حالا شده تو موقعیتی قرار بگیرید که توش مجبور باشید خونوادتون رو بکُشید؟

خب منم تو این موقعیت قرار نگرفتم

اما تو مرگ خونوادم دست داشتم..

-تو...تو چیکار کردی میکی؟؟؟

با ناباوری به اون خیره شدم، کنار جثه‌ی خونین جوزف و گرتل ایستاده بود و همچنان داشت لبخند میزد، لبخندایی که به شدت منو عصبی میکرد...

-تو چیکار کردی عوضی!!!

اون رو محکم از یقه‌اش کشیدم اما میکی چون زورش بیشتر بود، با یک حرکت سریع دستام رو گرفت و من رو با خشونت به دیوار چسبوند‌.

-چته؟ چرا اینقدر عصبی شدی؟
این همون چیزی نبود که تو میخواستی؟

مثل یک شیطان واقعی خندید، گونه هام رو با یه دستش محکم فشار داد و با صدای خفه ای نزدیک به گوشم گفت:

-تو از گرتل و جوزف متنفر بودی، مگه نه؟
من هم به خاطرت از وجود محوشون کردم!

-گور بابات، من ازت نخواستم اینطور اونها رو بکُشی!!من فقط میخواستم کمکم کنی تا از این خونه لعنتی بدون هیچ دردسری فرار کنم!!

با اشک هایی که متوقف نمیشد گفتم، اون هم بی تفاوت از من جدا شد و با خونسردی تمام پاسخ داد:

-الان هم دیر نشده هانی، برو دست و صورت رو بشور ،وسایلت رو جمع کن. من هم بعد تمیز کردن خونه و خاک کردن جنازه ها، از اینجا برت میدارم و میبرمت یه جای خیلی دور، تا یه زندگی جدیدی رو با هم آغاز کنیم، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده.

جوری حرف میزد که انگار چیزی جلو دارش نبود
و میتونست هر کاری دلش بخواد با خیال راحت و آسوده انجام بده.

شایدم واقعا همینطور بود.
شاید شانس به قدری همراهش بود که همه چیز دقیقا همونطور که خودش میخواست پیش میرفت.

از زمانی که تو یه یتیم خونه بودیم اون یه بچه سرکش و پر دردسری بود. به طوری که همه بچه ها به شدت ازش حساب میبردن‌ و وحشت داشتن.

البته جز من.
صادقانه بخوام بگم حسم در ابتدا نسبت به میکی کاملا خنثی بود و اصلا اینطور نبود که بخوام ازش بترسم..

با اینکه سه سال اختلاف سنی داشتیم ولی ما به خوبی کنار هم مچ میشدیم.

احتمالا به خاطره این بود که منم یه وجه تاریک درون خودم داشتم.یعنی اونطور که به نظر میرسیدم؛ پاک و معصوم نبودم!

RandomWhere stories live. Discover now