17:تصادفی

117 62 108
                                    

***

زندگیمون مثل تاسی بود که بارها و بارها چرخید و ما رو به سمت مقاصدی نامعلوم بُرد، تا اینکه در نهایت در یک نقطه بی حرکت ایستادیم.

فاصله‌مون به قدری زیاد شده بود
که دیگه نمیتونستیم حس کنیم زمانی همراه بودیم.

ما به طور اتفاقی سر راه همدیگه قرار گرفتیم، با هم یک رویا ساختیم و به جهانمون رنگ بخشیدیم

و حالا که از اون رویا خارج شدیم
و جهانمون رنگاش رو از دست داد.

متوجه شدیم که به پوچی رسیدیم،
همون نقطه ای که بی حرکت توش ایستادیم.

-فکر میکنم که وقتشه بری.

مادرم گفت و من نگاه سردم رو از اون گرفتم و بدون هیچ حرفی از دفترش خارج شدم.

امروز 8 اگوسته ، یعنی دومین سالگرد پدرم و روزی که من به دنیا اومدم.‌‌..

مادرم بهم زنگ زده بود تا من رو ببینه، من هم به دیدارش رفتم. اما وقتی بار دیگه همون پیشنهاد همیشگیش رو مطرح کرد و من با قاطعیت رد کردم، اون به شدت عصبی شد و من رو از دفترش بیرون کرد.

به هر حال از این رفتارش ناراحت نیستم
،میشه گفت عادت کردم.

داشتم از آسانسور خارج میشدم که همون لحظه به پسر جوونی برخورد کردم و به محض برخورد نگاهمون به هم ،هر دو لبخند پرنگی زدیم.

-ساموئل!!
-سونگچول!!


محکم همدیگرو بغل کردیم و بعد از لحظات کوتاهی از آغوش هم جدا شدیم و اون گفت:

-چه خوب که اینجا دیدمت!!
خیلی وقته ازت خبر ندارم!! هنوزم که همون لباسا تنته

به کت و شلوار مشکی که تنم بود اشاره کرد، من هم آروم خندیدم و گفتم:

-مامان اعصابش در حال حاضر خورده،
ترجیحا نرو پیشش.

-اتفاقا من اینجام تا اعصابش رو خورد کنم.

با صدای بلند خندید که من متعجب نگاهش کردم و همراهش آهسته خندیدم.

-چطور مگه؟

گوشیش رو از تو جیبش در اورد و با هیجان به سمت من گرفت، تا با خوشحالی اضاف کنه:

-دانشگاه فلوریدا قبول شدم!!!
میخوام برم دنبال آرزوهام دیگه قرار نیست بهش گوش بدم!

با شنیدن این لبخند پرنگی زدم. بالاخره ساموئل هم قرار بود از این زندانی که مادرم براش ساخته بود آزاد شه! امیدوارم فقط به این نتیجه برسه که آدم‌های اطرافش مهره‌های شطرنجی نیستند که بخواد به هر قیمتی اونها رو کنترل کنه.

RandomМесто, где живут истории. Откройте их для себя