چهار ساعت بعد جلوی بانکر بودن. اولیندا اول از همه پیاده شد و رفت تو.
سم از صندلی جلو گفت:" هی کس رسیدم."ولی هیج جوابی نشنید.
دين خنديد: "فکر کنم خیلی عمیق خوابیده برو تو من صداش میکنم."
سم هم سری تکون داد و رفت. دين سويیچ رو از ماشین در آورد:" هی آقای بالدار بايد بريم تو! "باز جوابی نبود. رفت بیرون ماشین و در سمت کس رو باز کرد. بلافاصله بعد باز شدن در، کس از روی صندلی افتاد چون تنها چیزی که نگه ش داشته، در بود. دين که شوکه شده بود فقط تونست سر کس رو بگیره تا به زمین نخوره.
دين:" هی کس. . . "
دين با نگرانی روی زمین زانو زد. کس گفت بود فقط میخواد بخوابه. ولی اين اصلا شکل خواب به نظر نمیرسید. نکنه گريسش باز. . . .
دين بدون معطلی صورت کس رو لمس کرد :"ک. . . ."
ولی حتی نتونست اسم کس رو کامل بگه. چون صورت کس مثل يخ سرد بود. دين متوجه خیسی دست ديگه ش شد. چرا بايد دستش خیس شه. نگاهی به دستش انداخت. قرمز بود. قرمز پر رنگ. رنگ خون بود. ولی دين که زخمی نداشت.دين:" اوه. . . خدای من. . . ."
دين بارونی کس رو کنار زد. تازه لکه قرمز رو ديد. نوری که از زخم بیرون میومد فقط ابی مايل به سفید نبود. قرمز هم بود. انگار دو تا چراغ ابی و قرمز با هم میتابیدن و نورشون توی هم پیچ میخوردن.
دين صورتش رو نزديک صورت کس برد.
دين: "هی کس. . . . هی هی میتونی چشمتو باز کنی؟؟؟"
پلک کس لرزش ضعیفی داشت.دين:" کس. . . . صدامو میشنوی؟؟؟ "
کس سعی کرد چشمشو باز کنه و اين دفعه تونست. چشمای سبز دين رو تو تاريکی ديد که الان توش پر از نگرانی شده بود: "ديیینن؟"
دين: "خودمم رفیق!. . . چی شده!! اين زخم چیه؟ "
کس:" چیزی. . نیست. "
دين:" چیزی نیست بره به درک."دين سرش رو سمت بانکر برگردوند و داد زد:"سم. . . . . . سمییییییی. . . بیا اينجا "
دوباره سمت کس برگشت:" نمیخواد چیزی بگی بذار اول بريم تو. "
کس اروم سری تکون داد. چشماش داشت بسته میشد که دين نذاشت برای همین اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت: "کس. . . کس. . . میدونستی چهار ساعت طول کشید تا برسیم خونه؟؟. . . . ها؟؟"
دين اصلا نمیدونست چی داره میگه. فقط میخواست کس چشماش باز باشه چون حس میکرد دوباره از هوش رفتنش اصلا خوب نیست.
YOU ARE READING
Remaining Opportunities
Fanfictionکستیل ناخواسته درگیر نقشه شوم گروهی فرشته و شکارچی سرکش شد که قصد دارن به روش خودشون، نظم سابق را به دنیا بازگردانند. دین ، سم و کلر سعی میکنن تا کستیل رو قبل از اینکه خیلی دیر بشود نجات بدهند. این داستان ۲۰۱۷ توسط دوست خوبم EVER نوشته و تمام شده...