نیمه شب بود ولی کس برای چندمین بار دور بانکر قدم زد. شب ها نمیتونست بخوابه برای همین وسواسگونه طلسمهای محافظتی رو یکی یکی چک میکرد. هر بار نگاهش روی یکی از اونها میموند، انگار یه تیکه از ذهنش درگیر این نگرانی میشد که شاید یه جای کار میلنگه. قلبش تو سینهاش میکوبید و فقط به این فکر میکرد که چطور سم، دین و کلر رو از هر خطری دور نگه داره.
چند هفته بود که تو این فضای گرفته و تنگ گیر کرده بودن و دیگه هیچکدومشون تحملش رو نداشتن. بانکر سرد و دلگیر بود و ناامیدی رو بیشتر تو فضا پخش میکرد و ذره ذره با روانشون بازی میکرد. بیرون هم پر از خطراتی بود که خواب و آرامششون رو به هم زده بود.
ناگهان گوشی کس لرزید. کس جا خورد؛ چون اصلاً کسی به این خط پیام نمیداد . همه کسایی که میشد باهاش تماس بگیرن، همینجا تو بانکر بودن. با تعجب گوشی رو از جیبش درآورد و صفحه رو نگاه کرد. پیام از یه شماره ناشناس بود:
"وقتت تمومه، کستیل. تا حالا سه تا فرشته به خاطر تو مردن. انتخاب با توئه: یا میای پیش ما یا خون بیشتری ریخته میشه."
این پیام مثل یه سیلی محکم بود که به صورتش خورد. با پاهای لرزون رفت سمت دیوار و بهش تکیه داد. چند بار پیام رو دوباره خوند، انگار هر بار که میخوند، یه چیزی تو مغزش بیشتر از هم میپاشید. شوک همه وجودش رو گرفته بود. زانوهاش سست شده بود و به زور سر پا مونده بود. قلبش داشت دیوانهوار تو سینهاش میکوبید و نمیتونست چیزی جز ضربان تند خون تو گوشش بشنوه.
سه تا فرشته؟ امکان نداشت! به خاطر اون، برادر و خواهرای بیگناهش جونشون رو از دست داده بودن. یه چند دقیقهای طول کشید تا اصلاً دوباره بتونه نفس بکشه.
سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه. چند بار پلک زد و سعی کرد تا روی پاهاش وایسته. با اینکه تقریبا نیمه شب بود، ولی نمیخواست کسی تصادفی در این وضع ببینتش. چیزی قفسه سینهش رو میفشرد و نفسهاش کوتاه و بریده شده بود. به سختی خودش رو به اتاقش رسوند و در رو بست.
به در تکیه داد و سعی کرد آروم بشه. باک همیشه دروغ میگفت... همیشه همین کارو کرده...
دوباره گوشی لرزید. این بار حس کرد قلبش برای لحظهای از تپیدن ایستاد. دوباره باک بود، این بار چند تا عکس فرستاده بود. کس با صورتی رنگپریده و دستهای لرزون به عکسها نگاه کرد؛ فرشتههایی که به دست باک کشته شده بودن، بیجون و غرق در خون، روی زمین افتاده بودن. روی زمین آثار سوختگی به شکل بال فرشته کنارشون نقش بسته بود. همهشون رو میشناخت؛ کسایی بودن که روزی باهاش عهد بسته بودن که علیه متاترون بجنگن، ولی حالا در تاریکی تنها رها شده بودن. هر عکس مثل یه خنجر به قلبش فرو میرفت و نگاه تارش با زجر روی هر عکس ثابت میموند.
YOU ARE READING
Remaining Opportunities
Fanfictionکستیل ناخواسته درگیر نقشه شوم گروهی فرشته و شکارچی سرکش شد که قصد دارن به روش خودشون، نظم سابق را به دنیا بازگردانند. دین ، سم و کلر سعی میکنن تا کستیل رو قبل از اینکه خیلی دیر بشود نجات بدهند. این داستان ۲۰۱۷ توسط دوست خوبم EVER نوشته و تمام شده...