part 22

692 278 264
                                    


{Jungkook pov}

جونگ‌کوک

وقتی کارم تو گالری تموم شد بیرون رفتم تا پیاده به سمت رستورانی که باهم قرار داشتیم راه بیفتم. ولی در عوض یه ماشین مشکی دیدم که دم در پارک بود، با شیشه های تماما دودی و ضد گلوله. آلفایی که سمت شاگرد قرار داشت پیاده شد و در عقب ماشین رو برام باز کرد.

میدونستم کی رو صندلی عقب منتظرمه . از همین فاثله هم میتونستم بوی رایحه الفاییشو حس کنم و امگای خودم که چقدر محتاج اون فرمون بود . تو ماشین جا گرفتم و تهیونگ رو کنار خودم دیدم. پاهاش باز بود و دستاشو روی زانو هاش گذاشته بود. کت و شلوارش با اونی که صبح پوشیده بود فرق داشت. حالا به رنگ مشکی براق بود و بنظر میرسید همین الان اتو کشیده شده.

چشمای آبی رنگش وقتی لباسی با این رنگ به تنِ قوی و محکمش میکرد جذاب تر هم جلوه میکردند. هر چی بیشتر باهاش وقت میگذروندم وحشت بیشتری وجودمو فرا میگرفت. اون الفا جفت حقیقیم بود و این درحالی بود که همه ی اینا فقط یه بازی بود تا چیزی رو که میخواستم بدست بیارم، و حالا که واقعا از این آلفا خوشم میومد، شدیدا دچار حس تضاد شده بودم.

یعنی اونم میدونست من جفت حقیقی شم ؟
اصلا قصد داشت پیوند امگامو قبولم کنه ؟
یعنی رابطه ما موفق میشد ؟؟

" بیبی."

مثل الفایی که با جفتش رفتار میکنه، دستمو با ظرافت گرفت و روی پاش گذاشت. با انگشت شستش بندانگشتامو آروم نوازش میکرد، درصورتیکه دست بزرگش قدرت اینو داشت که دست منو بشکنه و خرد کنه. واژه ها تو گلوم مرده بودند.

راننده ما رو به رستوران رسوند و وارد شدیم. مثل دفعه پیش، تو یه قسمت خصوصی و به دور از عموم مردم نشستیم. آروم بود و فقط صدای موسیقیِ درحال پخش شنیده میشد. حتی نمیتونستم صدای بقیه ی مهمونها و مشتریای رستوران رو بشنوم . تهیونگ به منوی غذاش نگاه میکرد.

" اتفاقی افتاده؟ "

نبض گردنم سرعت گرفت و تندتر زد.

" فقط گرسنه ام."

درحالیکه یه نگاه شیطنت آمیز تو چشماش بود، منو رو کنار گذاشت و پرسید:

" اونوقت چی میخوری؟ فکر کنم یه چیزی که پنیر داشته باشه درسته؟ "

در حالیکه تو دلم رخت میشستند و احساس میکردم اسید تو معده‌‌ام ترشح میشه لبخندی زورکی زدم و جواب دادم:

" خیلی خوب میشناسی منو. "

منو رو پایین گذاشتم و شرابمو مزه مزه کردم. از وقتی که امروز صبح اونطوری خونه امو ترک کرده بود احساس گناه داشت خفه ام میکرد. قبلا هر روز در مورد پدرم فکر میکردم ولی الان که بیشتر وقتم با این مرد سپری میشد حس میکردم دارم از هم میپاشم. دیگه خیانت کردن بهش درست بنظر میرسید. شاید اون جرم و جنایاتی کرده باشه ولی در نظر من یه گرگینه شایسته و محترم بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐓𝐡𝐞 𝐁𝐀𝐍𝐊𝐄𝐑 {𝐯𝐤}Where stories live. Discover now