last goodbye

209 30 11
                                    

جیمین کنار یونگی جای گرفت.
"یونگ"
یونگی با گیجی سرش را بالا گرفت وبه چشمان نگران او خیره شد.
"چیشده؟چرا تهیونگ اونجوری کرد؟"
یونگی با بغض به تلویزیون خاموش رو به رویش خیره شد.
"ای کاش میمردن..ای کاش"
جیمین با نگرانی شانه های او را مالید و گفت:
"کی میمیرد یونگ؟قضیه چیه؟"
یونگی اشک های نریخته اش را زدود و گفت:
"باید قول بدی به جونگ کوک حرفی نمیزنی"

یونگی بینی اش را بالا کشید و شروع کرد.
"اون روز وقتی از بوسان برگشتن ساعت نزدیکای هشت شب بود."


flash back

با خستگی چمدانش را جلوی درب رها کرد و به سوی کاناپه مورد علاقه اش دوید.
"از منم سلام..پاشو برو دوش بگیر..با اون لباسای کثیف روی کاناپه ولو نشو"
تهیونگ با خوشحالی به سوی یونگی دوید و گونه اش را بوسید.
"دلم برات تنگ شده بود یون یون"
یونگی با خشم ساختگیی آرنجش را به کمر او کوبید و گفت:
"اینقدر اینطوری صدام نکن بچه..من هیونگتم"
تهیونگ خندید و گفت:
"یون یون هیونگ"
یونگی از شنیدن خنده های او غرق لذت شده بود. خیلی وقت بود که دیگر  صدای خنده های زیبای برادرش گوش هایش را پر نکرده بودند.
"خیلی خب..برو حموم تا تو برگردی برات شیرکاکائو درست میکنم"

چشمان تهیونگ از عشق لبریز شد. 
"یون یون هیونگ..تو بهترینی"
و با قدم های سریع به سوی حمام دوید. یونگی به رفتار او خندید و مشغول آماده سازی شیر داغ شد.
با شنیدن  صدای زنگ اخمی کرد و شعله گاز را کم کرد.
پشت درب ایستاد و از چشمی نگاهش را به بیرون دوخت. با دیدن زن و مرد ناآشنایی اخم هایش را بیشتر در هم برد و در را گشود.
"بفرمایید؟"

زن و مرد نگاهی به یکدیگر کردند و  مرد سرش را تکان داد.
"از طرف خانم و آقای کیم برای بردن پسرشون اینجا هستیم"
یونگی ابروهایش را بالا انداخت.
"کی؟"
مرد تصحیح کرد:
"کیم ماریان و کیم سونهی"
یونگی با شنیدن نام هایشان با صدای بلند خندید و انگشتش را تمسخر امیز در صورت مرد تکان داد.
"کی؟اون دوتا احمق؟چطور جرئت کردن باز هم سراغ برادرم رو بگیرن"

"هیونگ"
با شنیدن صدای تهیونگ همه چیز از حرکت ایستاد.
"هیونگ اینجا چه خبره؟"
مرد زودتر از یونگی جنبید و شروع به سخن گفتن کرد.
"ما از طرف پدر و مادرتون مامور شدیم تا شما رو به اونجا ببریم"
تهیونگ با چشمان  بهت زده به مرد و زن خیره شد.
"من جایی نمیام..الانم از خونه ما گمشید بیرون"
هنوز جمله اش تمام نشده بود که آن دو نفر کنار رفتند و  جثه آن  کفتار پیر نمایان شد.
"تهیونگ ..پسرم"
___

"چی باعث شده فکر کنی من قراره به حرفاتون عمل کنم؟"
زن پوزخندی زد و گفت:

"تو مجبوری تهیونگی بیچاره...وگرنه همسر عزیزت رو دیگه هرگز نمیبینی"
خون در رگ هایش از حرکت ایستاد.آنها او را به چه تهدید میکردند؟
"حالا حالا..تو در قبال حفظ جون عشقت با برادرش ازدواج میکنی؟"
تهیونگ نگاه توخالی اش را به زن دوخت.
"مامان"
صدای تمسخر آمیز تهیونگ گوش زن را پر کرد. زن نگاه عصبی اش را به او دوخت.
"حق نداری اون کلمه رقت انگیز رو به من نسبت بدی."
تهیونگ نیشخندی زد و روی صندلی نشست.
"درواقع تو لیاقت این کلمه رو نداری هرزه"
پلک زن با آرامش خیره کننده ای پرید و صدای دندان قروچه اش اتاق را پر کرد.
"حیف که باید سالم برسی دستش تا خودش ادبت کنه وگرنه بهت میفهموندم."
و در اتاق را برهم کوفت. امگا بغض کرده نگاهش را به تکه کاغذ دوخت و تلاش کرد تا خودکاری بیابد. با یافت آن روی صندلی جای گرفت و شروع به نگاشتن کلمات کرد. کلماتی که خود بر قلم روان میشدند.

[جونگ کوک من..عشق یکی یدونه ام..من متاسفم که نتونستم زندگی بهتری برات بسازم..متاسفم که قلبت رو شکستم و هیچوقت برات کافی نبودم..اولین دیدارمون رو یادت میاد عشق من؟
از طرف باشگاه  مدرسه به رستورانت دعوت شده بودیم..او روز من دو تا برد توی زندگیم داشتم..یکیش بردن مسابقه و یکیش بردن دل تو..یادم نمیره چطور از بین دوستام بلندم کردی و بردیم..اولش گیج بودم که چرا باید  اینکار رو بکنی ولی وقتی رایحه ات رو بو کشیدم فهمیدم..تو نیمه وجودم بودی!
جفت من..هرگز نمیتونم خوشحالی وصف نشدنی اون روزها و ماه عسلمون رو فراموش کنم..اما..حیف که عمر خوشبختی برای من کوتاه بود.. امیدوارم دوباره با یه امگای موقر و خوب ازدواج کنی و زندگی خوبی داشته باشی..برای آخرین حرف..من خیلی دوست دارم..برای همیشه.]

اشک هایش گوشه کاغذ را خیس و چروک میکردند. جونگ کوک از اول هم سهم او نبود. او فراتر از سهم تهیونگ بود. حتی میتوان گفت لقمه بزرگتر از دهان برای امگای یتیمی که هیچکس را جز برادر ناتنی اش نداشت.
و حال زمان پرداخت غرامت حال خوشش بود.
____

"میخوام یونگی رو ببینم"
زن اخم کمرنگی کرد و با  طمانینه گفت:
"نمیشه"
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و پوزخندی زد. روی میز خم شد و یقه لباس گران قیمت زن را در مشت کشید.
"خوب گوش کن عوضی..فکر نکن چون با رفتن پیش اون حرومی موافقیت کردم یعنی تو رئیسی..من اگه بخوام همین الانم همه چیز رو تموم میکنم..و بعید میدونم کنجکاو باشی که چطور انجامش میدم..درسته مامان؟"
جمله تمسخر آمیزش تن زن را به رعشه وا داشت.
"حالا هم  به برادرش زنگ بزن و بگو بیاد اینجا"

و شروع به خوردن غذای منفور کرد. حتی قصد خوردن چیزی را نداشت اما نمیتوانست ریسک ضعیف شدن را به جان بخرد.
هنوز ملاقاتی با آن آلفای عوضی نداشت و مطمئن نبود به چه مقدار انرژی برای دوام آوردن نیاز دارد.
پس باید همه چیز را پیشبینی میکرد.
همه چیز!
__

با نفس های کوتاه و لرزان تلفن قطع شده را روی میز پرتاب کرد.
جیمین سرش را بالا آورد و به یونگی خیره شد.
"چیشده یونگ؟"
یونگی از جایش برخاست و به سوی چوب لباسی رفت.
"باید جایی برم"
جیمین با نگرانی پشت سر او به راه افتاد و شروع به پرسیدن کرد:
"یعنی چی؟کجا میخوای بری؟با این حال خرابت کجا رو داری که بری؟"
یونگی با بی حوصلگی و اسضطراب کتش را چنگ زد تا آن را بپوشد اما با کشیده شدن کتش توسط جیمین از حرکت ایستاد.
"با توام مین فاکینگ یونگی..کدوم گوری میری؟"

یونگی با خشم کتش را کشید و فریاد کشید:
"میرم برادرمو ببینم..میرم برای آخرین بار زنده بودنش رو میبینم..چیه؟نگرانیت تموم شد؟"
و بدون توجه به جیمین شوکه شده از خانه بیرون رفت.



هوای سرد سئول بینی اش را  بی حس کرده بود. کلید را چرخاند و ماشین را روشن کرد.
قلبش به طرز دردناکی فشرده میشد. تصور آنکه ممکن است آن دیدار آخرین دیدارشان باشد اشک بر چشمانش مینشاند.
کم کم رنگ خیابان های و خانه ها از فقر و بدبختی  به مرفه های بی درد تغییر کرد.

ماشین را جلوی عمارت از حرکت نگه داشت و چشمان غم زده اش را به برادر کوچکش دوخت. تهیونگ لبخند کوچکی زد و با گشودن درب شاگرد روی صندلی جای گرفت.
"سلام هیونگی"
با حلقه شدن دستان پسر دور گردنش و بوسیده شدن گونه اش بغض گلویش را به سختی فشرد.
"حالت خوبه هیونگ؟"
تهیونگ با نگرانی زمزمه کرد و نگاهش را به چهره تکیده برادرش دوخت.
"خوبم دونسنگ خوبم"
تهیونگ آهی کشید و پاکت سفید رنگ رو روی داشبورد قرار داد.
با تردید انگشتان را درهم قلاب کرد و گفت:
"ا..این یه نامه اس..میخوام..میخوام که به جونگ کوک برسونیش...وقتی مراسم برگزار شد به خونه اش برو و بعد این پاکت رو بهش بده..بهش بگو ازم متنفر بشه..و هیچوقت من رو نبخشه..هیچوقت"
و با اشک هایی که هیچکدام قصد ترک چشمانش را نداشتند از ماشین گریخت.
چطور میتوانست؟
حتی هوا هم بدون برادر کوچکش رنگ غم و مات زدگی داشت.
سرش را به فرمان کوبید و زمزمه کرد:
"قوی بمون کوچولوی من..قوی بمون"
___



*سنگر گرفتن پشت دیوار اتاق جونگ کوک
حالتون خوبه سیاهک های من؟
ببخشید دیر شد. راستش ایده ای برای نوشتن نداشتم و حتی حس میکنم الانش هم بد شده.
امروز یه پارت دیگه ازش آپ میکنم..اگر محاسباتم درست باشه پنج پارت الی شش پارت دیگه بوکسر تموم میشه..
دوستون دارم سیاهک های من..
night

Has llegado al final de las partes publicadas.

⏰ Última actualización: Oct 17 ⏰

¡Añade esta historia a tu biblioteca para recibir notificaciones sobre nuevas partes!

boxerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora