BAD destiny

257 50 14
                                    

"پونزده سال پیش بود..یه پسر یتیم توی یکی از کثیف ترین یتیم خونه های گوشه و کنار سئول  داشت زندگیشو میکرد. زندگی خوبی نداشت..ولی به همون تیکه پوره سیب زمینی و نون خشکی که بهش میدادن راضی بود...شاید اون موقع غر میزد ولی بعدش که اون اتفاق افتاد دیگه اون میزای رنگارنگ و مهمونی های جذاب براش دوست داشتنی نبود..وقتی میگن کارما بدموقع سراغت میاد بهش ایمان بیار..اون سراغ من اومد..کارمای من یه پیرمرد لجن بود..یه پیرمرد که من رو به سرپرستی گرفت. وقتی وارد خونه اش شدم خوشحال بودم..خونه بزرگ..ثروت زیاد..چی از این بهتر؟
اما دنیا قرار نبود برای کسی که پدر و مادر نداره خوب چیده شه..یک ماه بعد از اقامتم توی خونه پیرمرد شروع کرد به تجاوز کردن بهم..اون ازم فیلم میگرفت و همون طور که وحشیانه بهم تجاوز میکرد مشروب میخورد..
همه چیز درد داشت..و وقتی دردناک تر شد که این روند با آدمای مختلف ادامه پیدا کرد.. شده بودم عروسک و بازیچه دست یه عده مریض جنسی..تا به خودم اومدم دیدم داره از این کار خوشم میاد..از اینکه به بدنم توجه کنن..از اینکه به سکس معتاد باشم..
اوایل با فیلم های کوتاه گرفتن از خودم و آپلود کردنشون توی سایتای پورن شروع کردم..کامنتا باعث میشد عاشق خودم و بدنم بشم.
رفته رفته همه چیز وجه کثیف تر و وحشتناک تری به خودش گرفت..
من لایو میگرفتم و شروع میکردم به انجام کارایی که اونا ازم میخوان..عاشقش شده بودم..
اینکه با بدنم دیوونشون کنم..اما روزگار بازم برام نقشه داشت..اون من رو یه آلفا کرد..یه آلفا که باید قوی میبود..نه اینکه از به فاک رفتن مثل یه باتم توی تخت خوشش بیاد.
بعد از مشخص شدن جنسیت ثانویه ام به خونه برگشتم و همون شب دختر خدمتکاری رو که مثل خواهر نداشته ام دوست داشتم بفاک دادم..وحشیانه..
انگار یه حیوون به بدنم حکومت میکرد..نمیفهمیدم دارم چکار میکنم..فقط مهم این بود که اون لجزی رو دور عضوم احساس کنم.
دختر دووم نیاورد..و مرد..

نمیتونستم خودم رو ببخشم..با پیرمرد دعوا کردم..و در آخر اون رو کشتم"

نگاه یونگی رنگ وحشت گرفت.
"چه غلطی کردی؟"
جیمین درحالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
"من اون شب اون پیرمرد رو با اسلحه خودش کشتم  و بردمش توی باغچه خونه خاکش کردم..اون شب هیچکس نبود..هیچکس.."

flash back

با قدم های وحشت زده و وحشیانه به سوی درب سفید رنگ هجوم برد. آن را گشود و با خشم به سوی پیرمرد رفت. 
آری..باید خود را تبرعه میکرد..از مرگ بهترین دوستش..از خوی حیوانی اش..
با رسیدن به پیرمرد مشتش را درون صورت او کوبید.
"تقصیر توئه..توی عوضی..اگه..اگه فقط من رو به حال خودم رها میکردی..اگه از من یه هیولا نمیساختی"

پیرمرد خنده کریهی کرد.
"من ازت یه هیولا ساختم؟چرا داری خودت رو فریب میدی جیمین؟چرا فقط به خودت اعتراف نمیکنی که این خود واقعیتی؟اعتراف کن  جیمین..اعتراف کن هیولا"

boxerDonde viven las historias. Descúbrelo ahora