Monsters have the right to fall in love too

542 71 14
                                    


توضیحات آخر پارت رو حتما چک کنید عسلی ها.
____
"بهم بگو تهیونگ..خودت بهم بگو چکارت کنم؟بزنمت؟قلبم نمیذاره..بکشمت؟قلبم نمیذاره..ترکت کنم؟همه وجودم نمیذاره...بهم بگو امگا..من چکار کنم؟"
صدای فریاد های آلفا درحالی که او را به تخت میفشرد تنش را میلرزاند.
"چرا تهیونگ؟چرا باید گناه های ما پای یه نفر دیگه نوشته بشه؟چرا خط اشتباهات ما تولمون رو نابود کرد؟"
تهیونگ با وحشت و صورتی خیس از اشک رها شده از زیر دستان جونگ کوک خود را به تخت رسانید و با بغض  پشت سر هم تکرار کرد:
"ببخشید..ببخشید..ببخشید کشتمش..ببخشید تولت رو کشتم"

با شنیدن جمله آخر جونگ کوک دیوانه شده به گلدان روی میز کوچک چنگ زد و آن را محکم به سمت دیوار پرتاب کرد.
"لعنت بهت..خفه شو..خفه بمون"
تهیونگ از ترس  به دیوار چسبیده بود و علائم حیاتی از خود بروز نمیداد.
صدای متمسخر جونگ کوک فضا را پر کرد:
"توله ام؟پس این یعنی توله تو نیست؟پس به همین خاطره که مثل یه انگل از وجودت پاکش کردی؟"

جملاتش مستقیما قلب هردویشان را هدف گرفته بود.
"م..من.."
پوزخند جونگ کوک ته دلش را خالی کرد.
"فکر کنم منم با این طلاق موافقم"
و با برداشتن کتش به سوی در رفت و لحظاتی بعد تنها سکوت رو به رویش جولان میداد.
___
قدم های ناآرامش او را به هرسو میکشانید.
عطر دریا و ساحل مشامش را پر میکرد و موهایش از حس باد در میانشان به وجد آمده بودند و شادی کنان با باد رقص کنان به هرسو میرفتند.
"گناهم چیه؟"
بی توجه به خیسی شن ها روی آنها نشست و تلفنش را بیرون کشید.
به عکس تهیونگ که در پس زمینه تلفن خود نمایی میکرد خیره شد.
آن روز را به یاد داشت. روزی از روز های اول بهار که گل ها تازه شکوفه زده بودند.
هورمون ملاتونین درخونش غلت میخورد و او را به خواب ترغیب میکرد اما امان از امگا که از صبح حتی نگذاشته بود چشم برهم بگذارید.
آن روز درحالی که روی سبزه های تازه شکفته دراز کشیده بود و از خنکای باد و نور خورشید بهاری لذت میبرد امگایش را تماشا میکرد که با ذوقی کودکانه گل ها را نوازش میکرد.

خاظرات قلبش را به درد می آورد ولی مگر ناخداگاهش از یادآوریشان دست برمیداشت؟
[فکر کنم منم با این طلاق موافقم]
با یادآوری جمله ای که بی رحمانه در چشمان اشکی و وحشت زده امگا کوبیده بود شقیقه هایش را فشرد.
"خدایا خودت کمکم کن"
.
.
با بغض برای بار دوم به تماس قطع شده خیره شد.
گرگش از دیشب تا کنون خود را به در و دیوار وجودش میکوبید تا با غرایزش به سوی گرگ آلفا برود اما تهیونگ مانع شده بود.
نه بر جهت غرور..
بلکه احساس میکرد این دوری و زمان کوتاه برای هردو نیاز بود.
هرچند قلبش میگفت این زمان ،زمان کوتاهی نخواهد بود.

با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل از جایش پرید. به سرعت به سوی در رفت.
با دیدن جونگ کوک بغض کرده زمزمه کرد:
"آلفا"
سر جونگ کوک بالا ۀمد و جثه کوچک امگا را درون کاپشن خود شکار کرد.
امگا رسما در میان پف کاپشن گم شده بود و جز دو چشم خیس و خمار و دماغ سرخ شده چیزی از او پیدا نبود.
جلوی لبخندش را گرفت  و گفت:
"چرا نخوابیدی؟"
تهیونگ هق کوچکی زد و درحالی که دستانش را تکان میداد تا آستن های بزرگ و بلند کاپشن پایین بروند و دستانش پیدا شوند گفت:
"نگرانت بودم..بدون تو خوابم نمیبره"
جونگ کوک چشم غره ای به او رفت و آغوشش را گشود.
تهیونگ با تردید جلو رفت و آرام در آغوش امن او جای گرفت.

" من به زمان نیاز دارم تهیونگ..این رو میدونی؟"
تهیونگ اهوم کشداری گفت و سر پوشیده شده با کلاه کاپشن را روی سینه ستبر آلفا قرار داد.
"حالا بهم بگو چرا این گرگ کوچولو تو کاپشن من قایم شده؟"
تهیونگ سرخ شده چشمانش را بست و توجهی به سصدای خنده های شیطانی جونگ کوک نکرد.
"خ..خب..خب کاپشن بوی تو رو میداد..تازشم..هوا سرد بود"
با ابروهای بالا رفته طلبکارانه گفت و دست به سینه ماند.
جونگ کوک با صدای بلند خندید و او را روی دوشش انداخت.
"وقته خوابه گرگ کوچولو"
و توجهی به صدای جیغ و فریادهای هیجان زده تهیونگ نکرد.
بعد از شبی سخت صبحی آفتابی حقشان بود نه؟
___

"الان ازم چه انتظاری داری جیمین؟بپذیرمت؟"
جیمین آهی کشید و به خورشیدی که درحال بالا آمدن در آسمان بود خیره شد.
"نه..من یه آدم بد با یه گذشته بدترم..فقط حس کردم این توضیح رو بهت بدهکارم"
یونگی گفت:
"تو بد نیستی..فقط یاد گرفتی خودت رو بد جلوه بدی"
جیمین پوزخندی زد و گفت:
"واقعا به حرفای انگیزشی نیاز ندارم مین"
یونگی گفت:
"منم حوصله حرفای انگیزشی ندارم..اتفاقا من میخوام اونی بشم که بزنه  تو برجکت و بگه تقصیر خودت بوده"
نفس جیمین در سینه اش حبس شد.
پاهایش  از حرکت ایستادند و پلکش پرید.
"چ..چی؟"
یونگی نفس عمیقی از هوای سرد زمستان گرفت و گفت:
"انکارش نکن جیمین..دلایلت بچگانه اس..اونا تلاش کردن از تو یه هیولا بسازن و موفق شدن.."
درحالی که قدم به قدم به جسم خشک شده جیمین نزدیک میشد لب زد:
"و میدونی چرا؟چون تو خودت خواستیش..و حالا تو محکومی تا برای من یه فرشته بشی..به هرحال هیولا هم حق عاشق شدن دارن"
و لبانشان را روی هم غلتاند. 

---
[نگاه نامطمئنش را به مرد دوخت. لبخند مرد اطمینان بر دلش میکاشت.
"تو مطمئنی؟"
مرد جلوی پایش زانو زد و بند شل شده کفش های او را بست.
"بله عزیزم..برای چی نگرانی؟برو تو من همینجام"
لبخندی بر لبانش نقش بست.
"ممنون که هستی"
و او را  پشت درهای بسته تنها گذاشت.
قلب مرد فشرده شد.
"خداحافظ فرشته کوچولوی من..دلم برات تنگ میشه..به کوپید قسم آرزوی قبل مرگم این خواهد بود که توی زندگی بعدی تو رو برای همیشه برای من بکنه..خدافاحظ توت فرنگی زیبای من.]
__

خب..نایت اینجاست با یه پارت هرچند کوتاه .
ببخشید بابت کم بودنش.
از دلیل انتخاب اسم پارت باید بگم و یه سری توضیحات.
اول اینکه باید به تهیونگ حق داد.
تهیونگ زمانی که جونگ کوک طردش کرد یه امگای شکننده و ترسیده بود که بعد فهمید یه توله توی شکمشه..توله ای که پدر دیگه اش قرار نبود از وجودش باخبر بشه و تهیونگ از تنهایی میترسید.
تهیونگ میدونست رده او یعنی امگاها حق آنچنانی توی جامعه ندارن و حتی ممکنه بعد از به دنیا اومدن بچه اون رو به جونگ کوکی بدن که چشم دیدنش رو نداره. و این سخته که نه ماه بچه ای رو حمل کنی ولی درآخر ازت گرفته بشه.

راجب جیمین هم باید بگم اون سرنوشت خوبی نداشته و عاشق شدنش هم دست خودش نبوده.
اما جیمین اینجا یه مشکلی نداره . و اون اینکه جیمین نمیتونه رد گذشته رو با وجود همه جلسات مشاوره و روان  درمانیش پاک کنه که طبیعیه.
عشق میتونه یه فرصت خوب برای هر آدمی باشه..بستگی به اون فرد داره که چطور ازش استفاده کنه

حالا اینجا هیولا کیه؟
باید بگم همه..هرکس هیولا زندگی خودشه..تهیونگ به خاطر کشتن بچه اش .
جونگ کوک به خاطر قضاوت الکیش  وترک کردن عشقش 
یونگی به خاطر تلاشی که میتونست برای حفظ خانوادشون بکنه اما نکرد
و جیمین به خاطر موندن تو گذشته و ادامه دادنش

همه ما هیولاهای زندگی خودمون هستیم..همون طور که میتونم قسم بخورم هیچکس نیست که از سایه تاریک زندگیش لذت ببره.
و کاراکترای داستان دارن نقش ما آدمایی رو بازی میکنن که توانایی روبه رویی با حقیقتمون رو نداریم.

ووت و کامنت فراموش نشه..دوستون دارم

boxerOnde histórias criam vida. Descubra agora