"دیدار دوباره"

95 13 1
                                    

تنها چیزی که الان بهش نیاز داشت سکوت و آرامش بود. محض رضای خدا اون فقط به دیدن پدربزرگش اومده بود ولی الان کاملا پشیمون بود
+جونگ کوک ، داری به حرفام گوش میدی ؟
-بله پدربزرگ
+تو دیگه ۲۷ سالته ! نمیخوای برای خودت یه امگا پیدا کنی ؟
-پدر بزرگ جوری حرف می‌زنید انگار فروشگاهه که برید یکی رو بردارید و بیاید بیرون ، من فرد مورد نظرم رو پیدا نکردم.
+با من درست حرف بزن! حالا که اینطوریه خودم برات یکی رو پیدا میکنم تو هم بی هیچ چون و چرایی باهاش میری سر قرار
+من چطور میتونم بدون اینکه..
-گفتم بی چون و چرا آلفا !

●به دلیل های مختلفی اعصابش خراب بود حالا هم این قرار از پیش تعیین شده بیشتر رو مخش میرفت و رایحه اش کل اتاق رو پر کرده بود.
چطور میتونست بدون اینکه یکی رو دوست داشته باشه باهاش بره سر قرار ؟
پدربزرگش اعتقاد داشت که عشق میتونه در هر موقعیتی پیش بیاد ، ربطی به شرایط نداره.
و خب قرار های از پیش تعیین شده هم یکی از این شرایط بود.
شاید باید این بار رو قبول می‌کرد و بعدش بهونه ای درست می‌کرد و می‌گفت از طرف خوشش نیومده تا پدربزرگش دست از سرش برداره

-باشه ، من سر اون قرار میرم.
+عالیه ! این همون چیزیه که میخوام بشنوم ، مطمئنم ازش خوشت میاد. به اون هم خبر میدم و میگم برای فردا آماده باشه.
-من بهتره که برم
+خدانگهدار پسرم.
-همچنین پدربزرگ.

●و در اتاق رو با بیرون اومدنش بست. خب شاید اونقدر هم بد نباشه امتحان کردنش. بلاخره که باید یه امگا رو انتخاب می‌کرد و به پدربزرگش به عنوان جفتش معرفیش می‌کرد حالا فقط این اتفاق کمی جلوتر افتاده بود شرایط متفاوت تری داشت.
همه چی قراره خوب پیش بره..
با صدای زنگ زدنی ، گوشیش رو برداشت.
اوه ، نامجون هیونگ !

-جانم هیونگ؟
+وقت سلام کردن ندارم ، جین هیونگت خونه رو سرش گذاشته منتظرتم بیا.

●و تماس قطع شد. الان دقیقا چه اتفاقی افتاده بود ؟ خب اینطور که معلومه کیم سوکجین باز هم عصبانی بود ، نکنه اون سری که با نامجون هیونگ گلدون مورد علاقه رو شکستن و انداختنش سر گربه شون رو فهمیده ؟
اوه خدای من جنگ جهانی سوم قراره رخ بده.

-------

-جین هیونگ
●همین که در خونه باز شد و کیم بزرگ رو دید با استرس لب زد و توسط اون به خونه کشیده شد
+من از دست شما دوتا چیکار کنم
-جینی آروم باش.

●تازه صدای نامجون رو شنید که گوشه ای روی مبل نشسته بود ، خیلی مظلوم به نظر می‌رسید.
چه اتفاقی داره میوفته؟

-میشه یکی توضیح بده که چیشده ؟
+تو یکی خفه شو که دلم میخوام با قابلمه هام بکوبم تو سرت.
-جین منو وقتی داشتم با اکسم حرف میزدم دیده.
+وای خدایا ببین چقدر راحت داره اعتراف میکنه
-من داشتم بهش میگفتم که ازدواج کردم و اون هم تبریک گفت!

●شما وقتی بین یک زوج که دارن رسما دعوا میکنن گیر میکنید چیکار میکنید ؟ قطعا جونگ کوک از اون دسته است که نمیدونه چیکار کنه. تنها کاری که از دستش بر میومد آروم کردن جین بود تا بعدش عین سه تا آدم بالغ بشینن و حرف بزنن

-هیونگ میشه بشینی ؟ مطمئنم که هیونگ توضیح قانع کننده ای داره ، مگه نه هیونگ؟
+آره

●نامجون با امیدواری تو چشماش گفت ، اون خوشحال بود که بلاخره میتونست حرفشو بزنه.

-جین هیونگ لطفا بشین

●جین با کمی فکر کردن متوجه شد که حق با جونگ کوک اینطوری با داد و بیداد کردن نمیشه یه موضوع رو حل کرد پس نشست و سعی کرد خودش رو آروم کنه و به حرفای اون دوتا گوش بده.

+دو دقیقه وقت داری ، شروع کن.
-تو خودتم میدونی که اکس من نزدیک اینجا زندگی میکنه حتی وقتی داشتیم به اینجا اسباب کشی میکردیم این رو بهت گفتم و تو گفتی که مشکلی نداری و من وقتی داشتم میرفتم سر کوچه تا چیزایی که نیاز داشتیم رو بخرم اونو مغازه دیدمش و حالمو پرسید ، چیکار باید میکردم جواب دادم و منم حالشو پرسیدم وقتی هم که حلقه ای توی دستمو دید متوجه شد که ازدواج کردم و تبریک گفت
+چرا داشتی بهش لبخند میزدی ؟
-جین محض رضای خدا اون داشت تبریک میگفت منم عین این آدمای که هیچ بویی از احساسات نبردن نمیتونستم که فقط سرمو تکون بدم پس گفتم ممنونم و لبخند زدم ، همین.

●جونگ کوک توی سکوت به اونا نگاه می‌کرد،  راستش رو بخواید اون همیشه میخواست که زندگی شبیه به اون دوتا با امگای آینده اش داشته باشه. اون ها عاشق هم بودن درسته دعوا هایی هم داشتن ولی این به این معنی نیست که از عشقشون به همدیگه کمتر میشه. جونگ کوک شاهد تمام لحظات زندگی اونا بود و خب اگه راستش رو بخواید حسرتش رو می‌خورد که کسی باشه که همونطور که نامجون عاشق جین عه عاشق اون هم باشه. خوب میدونست که چقدر برای رسیدن بهم تلاش کردن ، خانواده جین اصلا با این ازدواج راضی نبود. اون حتی از خونه هم بیرون انداخته شد. خوشبختانه خانواده نامجون اصلا اینطور نبودند ، و اونا رو با کمال میل قبول کردن.
همین باعث شده بود که جین با خیال راحت خونه رو ترک کنه چون خانواده نامجون واقعا دوستش داشتن و حمایتش میکردن حتی اگه دلتنگ خانواده اش میشد داشتن نامجون واقعا براش مثل دارو بود.
مثل اینکه موقعی که جونگ کوک توی افکارش غرق شده بود اون دوتا باهم آشتی کرده بودن ، چطور ؟ آخه آلان پیش هم نشستن.

-میبینم که آشتی کردید
+مشکلیه ؟
-هیونگ تا دو دقیقه پیش داشتی منو میکشی!
+اون دو دقیقه پیش بود
-واقعا که...

●جونگ کوک با شنیدن صدای در نتونست ادامه ای جمله اش رو کامل کنه و با تعجب به اون زوج نگاه کرد.

-منتظر کسی بودید؟
+من غذا سفارش داده بودم فکر کنم اون باشه.
-اوه چه خوب ! منم گشنمه.
-من در رو باز میکنم

●لباساش رو مرتب کرد و به سمت در رفت تا در رو باز کنه و خب .. حدس بزنید الان کی یه شوک بهش دست داده بود ؟ اوه البته که جونگ کوک
چون کسی که عذا رو آورده بود کاملا شبیه به کیم تهیونگ ، دشمن خونی اون از دبیرستان بود.
----------

خب این اولین پارت بود با 986 کلمه.
امیدوارم دوستش داشته باشید و اگه اشتباه تایپی بود ببخشید.
و خب تایم آپ مشخصی نداره ولی سعی میکنم زود بنویسم.
خدانگهدار.

Hearts in Conflict Donde viven las historias. Descúbrelo ahora