●خب ، بزارید از اول برای خودم تمام این ماجرا ها رو توضیح بدم.
دیروز صبح به اصرار پدربزرگم قبول کردمم که برم سر قرار شب وقتی رفتم خونه هیونگ کیم تهیونگ رو خیلی تصادفی بعد از سال ها ملاقات کردم و واقعا رفتار خیلی خوبی با همدیگه داشتیم.
حالا امروز که روز قرار از پیش تعیین شده ی من بود به خونه پدربزرگم رفتم و حدس بزنید کسی که پدربزرگم برای من مناسب دیده کیه ؟ کیم فاکینگ تهیونگ با موهای بلاند!!
یعنی دنیا همینقدر کوچیکه ؟
یعنی اون از همون دیروز میدونست که قراره با من بیاد سر قرار ؟ یا واقعا مثل من هیچ خبری نداشت ؟ الان اندازه من شوکه ست ؟ اگه دوست خانوادگی پدربزرگم عه پس چطور من تمام این سال ها از وجود کسی به نام کیم تهیونگ دور اطراف خودم با خبر نشدم ؟ اصلا چطوری وقت کرد موهاشو رنگ کنه ؟+بچه ها اتفاقی افتاده ؟ شما همدیگر رو میشناسید؟
●سکوت بلاخره بعد چند دقیقه توسط پیرمرد شکست.
هر دوی اون ها به سرعت به دنیای واقعی برگشتن. جونگ کوک که به نظر میرسید زودتر از تهیونگ شرایط رو هضم کرده باشه برای خوب نشون دادن همه چی لبخندی زد و گفت : بله ، ما قبل توی یه دبیرستان بودیم.●جئون بزرگ با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت.
اون فکر میکرد که حالا که اون دو همدیگر از سال ها پیش میشناسن بهتر میتونن با همدیگه جور بشن پس لبخند بزرگی زد و گفت : این عالیه !●اما هیچکس به جز اون دو پسر توی اون اتاق خبر نداشت که دوران دبیرستانشون چقدر از همدیگه متنفر بودن و چه بلا هایی که سر همدیگه نیاورده بودن.
+نظرتون چیه که دیگه به قرارتون برسید ؟ من اینکه به کجا برید رو به عهده خودت و تهیونگ گذاشتم.
●تهیونگ تا اون لحظه ساکت بود جواب پیرمردی که تازه متوجه شده بود پدربزرگ جونگ کوک هست رو داد : بله آقای جئون بهتره که دیگه مزاحم شما نشیم ، مگه نه جونگ کوک شی ؟
-د-درسته!
●تمام تلاش جونگ کوک برای کنترل رایحه اش با صدا شدن اسمش توسط تهیونگ از بین رفت ، محض رضای خدا این که امتحانی عه که الهه ماه براش انتخاب کرده!
با خداحافظی از پدربزرگش هردو به بیرون از اتاق رفتن.
نفس هایی که از لحظه ورود به اون اتاق حبس کرده بودن رو آزاد کردن و نفس راحتی کشیدن.
هیچکدوم جرعت حرف زدن رو نداشتن.
تهیونگ با خودش فکر میکرد که باید چیکار کنه همین الان قرار رو به هم بزنه و از اونجا بره ؟ خیلی آروم با مسئله برخورد کنه و با جونگ کوک سر قرار بره ؟
یا یخ جوری رفتار کنه که هیچ اتفاقی نیوفتاده ؟
نمیدونست! تا همین الانشم سردرد اَمونش رو بریده بود و طاقتی نداشت تا به خونه اش برسه و با انداختن قرص و عوض کردن لباساش به سمت تخت خواب گرم و نرمش بره و این روز طولانی رو تموم کنه.
منتظر حرفی یا اشاره ای از طرف آلفا بود تا حرکت بعدیش رو مشخص کنه اما انگار قصد آلفا هم همین بود.
اون دو منتظر حرکت طرف مقابلشون بودن تا بر اساس اون انتخاب کنن که چی بگن و چه کاری انجام بدن.
درحالی که هنوز هم روبروی در ایستاده بودن و به این فکر میکردن که چیکار کنن مردی که انگار یکی از بادیگارد های عمارت بود به سمتشون اومد و بعد از تعظیم و احترام گفت : جئون بزرگ دستور دادند که تا مکانی که میخواید برید شما رو همراهی کنم.
VOUS LISEZ
Hearts in Conflict
Fanfiction●جونگ کوک به اصرار پدربزرگش سر قرار رفت ولی الهه ماه میزاره که همه چیز به خوبی پیش بره ؟ genre : smut , comedy , romance , happy ending. couples : kookv , yoonmin , namjin