chapter one

37 7 6
                                    

اشتباه:
.
.

همین طور که جلوی آینه موهاشو مرتب می‌کرد صداشو بلند کرد
_ یوناااا...عجله کن دختر ...دیرم شده باید برم شرکت !!

یونا هول شده سویشرت قرمزشو روی لباس فرم مدرسه پوشید و از پله ها دویید پایین ...و در خروجی رو باز کرد ...

" ببخشید..ببخشید...اومدم ..بریم ...

یونگی سری با تاسف تکون داد
و کوله مشکی توی دستشو جلوش نگه داشت...

یونا لبشو از بی حواسیش گاز گرفت و کوبید روی پیشونیش .....

× آخ ببخشید بابا ...اصلا یادم نبود ...

یونگی جلوش کمی خم شد تا هم قدش بشه
بی حرف دستی به گونه های نرمش کشید ..

_ استرس داری نه ؟! ...
میخوام بدونی که هر وقت چیزی اذیتت کرد ..من هستم که بهت گوش بدم یونا ! ...باشه !؟
×ممنونم بابا بهترین بابای دنیایی و محکم بغلش کرد
یونگی به دختر لبخند زد و سرش رو بوسید
باهم سوار ماشین شدن و به سمت مدرسه رفتن
امروز اولین روز یونا تو این مدرسه بود و تازه انتقالی گرفته بود و کلی استرس داشت
یونگی متوجه جو سنگین بین خودش و دخترش شد
آروم دست دخترش رو گرفت و فشار داد
_یونا نگران چی هستی دخترم ؟؟
×هیچی بابا امروز اولین روزیه که میرم این مدرسه
_میفهمم سختته ولی تو میتونی از پسش بر بیای
و سرش و آورد جلو و دست دختر رو بوسید و اجازه داد تو سکوت همه چی پیش بره
اما یونا ته دلش گرم شد و لبخند عمیقی رو صورتش نشوند
بعد از ماجرای دوسال پیش کمتر پیش میومد پدرش بهش انقدر توجه نشون بده و میدید که پدرش همش تو خودشه
ترجیح داد به اون موضوع فکر نکنه
بلاخره رسیدن به مدرسه ...
_یونا دخترم روز خوبی داشته باشی
×ممنونم بابا و همچنين و هم دیگه رو بغل کردن

دختر به آرومی پیاده شد و وارد مدرسه شد.
به محض ورودش به کلاس متوجه جو سنگین اونجا شد. همه ی دانش آموزا تا دیدنش صحبتشون رو قطع کردن وبا چهره هایی که ازنظر دختر ترسناک بودن بهش خیره شدن.
اون تازه به این مدرسه منتقل شده بود. به خاطر عوص شدن محل زندگیشون مجبور شد مدرسه اش رو عوض کنه واز دوستای کم ولی صمیمیش جدا بشه. درواقع اون و پدرش تازه به این محله اومده بودن ومسلما عادت کردن به شرایط چندان راحت و سریع هم نیست. دختر سرش رو پایین انداخت و بدون توجه به پچ پچ های بچه ها یه گوشه وایساد ومشغول بازی با انگشتاش شد. یکی از دخترا ازته کلاس فریاد زد:«هعی تو....» که حرفش بااومدن معلم قطع شد. همه ی بچه ها باعجله روی صندلی هاشون نشستن وبه معلم شون، خانم لی خیره شدن.
خانم لی بعداز زدن عینک گردش دست هاش رو بهم قلاب کرد و روی میزجلوش گذاشت.
خانم لی: خب بچه ها امروز قراره یه خانم کوچولو به جمع مون اضافه بشه وبعد رو کرد به دختر وبالحن صمیمانه ای گفت:عزیزم خودت معرفی میکنی»
×من مین یونا هستم و تازه به این محل و مدرسه اومدم امیدوارم بتونیم باهم کنار بیایم وسری به نشانه تعظیم فرود آورد.
خانم لی:خب بچه ها کی میخواد کنار دوست جدیدمون یونا بشینه؟
پسر هاشروع کردن به سر صدا، همه خواستار این بودن که کنار یونا بشینن به جز یه نفر.
یونا دختر خیلی ناز و خوشگلی بود، علاوه بر اون خیلیم مرتب و باهوش بود، با اینکه سال سوم بود مثل یه دختر بزرگ رفتار میکرد و خیلی با درک بود

wrong💯🚫Where stories live. Discover now