.
یونگی یه خیز به عقب برداشت و با تمام وجودش به در ضربه زد در باز نشد
ولی یونگی به این زودی تسلیم نمیشد
اینبار بیشتر به عقب خیز برداشت
یه نفس عمیق کشید
"از پسش برمیای تو باید جیمین نجات بدی اینبار گذشته نباید تکرار بشه "
اینبار محکم تر ضربه زد
درباشدت زیادی باز شد وقفل در تقریبا شکست خود درم شکست
موقع ضربه صدای استخون هاش شنید ولی اهمیتی نداد
و با صحنه روبه روش مواجه شد
میشد قسم خورد که رگ های شقیقه اش داره از خشم میترکه و فکش منقبض شده
دستاش رو مشت کرد
یونگی باخشم غرید:«مرتیکه حروم زاده داری چه غلطی میکنی؟»مرد که ظاهرا پررو ترازاین حرف هابود نیشخندی زد گفت:
¤حروم زاده جد وآبادته...به توچه دوست پسرمه میخوام به فاکش بدم از تو باید اجازه بگی...
که حرفش با کوبیده شدن مشتی توی صورتش قطع شد.
مرد باشتاب به دیوار پشت سرش برخورد کرد وآخ بلندی از دردگفت.
زبونش رو توی دهنش چرخوند باخشم به یونگی خیره شد.
_حالا جمع کن برو وگرنه بدمیبینی بهت قول نمیدم زنده بمونیمرد پوزخندی زد وبه سرعت به طرف یونگی رفت وقبل ازاینکه بهش اجازه بده کاری کنه مشتی توی صورتش خوابوند.
یونگی با لبخند به صورتش دست کشید
"خودت خواستی "
مرد رو به روش دستش رو بالا برد تا ضربه دیگه ای بزنه که مچ دستش گرفته شد نفهمید کی به صورتش مشت خورد.
ولی یونگی دست بردار نبود و فقط به صورتش مشت میزد تا اینکه دستای خودش خسته شد
کل صورت مرد کبود و خونی شد
یقه مرد که تو دستاش بود به عقب هل داد که مرد خورد زمین
مرد وقتی زور و خشم یونگی رو دید ترجیح داد لباساش رو برداره وفوری از اتاق بیرون بره.
همین که زنده اش گذاشته بود کافی بود به فکر تلافی نبودیونگی باحرص نفسش رو بیرون داد...میخواست بره دنبالش و یه درس درست وحسابی بهش بده ولی مسلما جیمینش مهم تراز حرومزاده بود.
خون روی لبش رو با شصتش پاک کرد وروی تخت،کنارجیمین نشست.
نگاهی به پوست سفید وبی نقص پسر انداخت.
با نور کم چراغ خواب مثل فرشته ها شده بود
"الاهه زندگی بخش من"
نوازش وار دستی به شکم وپهلوهای پسر کشید
آه غلیظی از حسرت سرداد. دلش میخواست تا فردا صبح توی آغوش پسرش بخوابه.....
پس آروم کنارش دراز کشید
دستش رو لای موهای پسر برد
آروم نوازششون کرد
"هنوزم همونقدر زیبایی دلم برات خیلی تنگ شده بود "افکارش با ملچ ملوچ وچرخیدن جیمین روی تخت بهم ریخت.
جیمین پشتش رو به مرد کرد، تمام بخیه ها وزخم های پشت کمرش رو به نمایش گذاشت.
یونگی تمام اون مدت مثل فیلم جلو چشمش رد شد سرجاش نشست و سرش رو گذاشت لای دستاش
.همون اتفاق تلخی که باعث شد از جیمین بگذره..
"برای همین نمیشه جیمین من طاقت ندارم دوباره صدمه ببینی کاش بفهمی"
سرش رو از لای دستاش در آورد نمیخواست به جای زخم ها نگاه کنه
اونا اونو بیشتر جیمینی که براش این اتفاق افتاده بود عذاب میداد
بی عرضگی و بی لیاقتیش رو پشت این جای زخم های قدیمی میدید
آروم سمت جیمین چرخید به آرومی دستی به روی زخم ها کشید.
نتونست خودش کنترل کنه و بلاخره بعد مدتها زد زیر گریه. دیگه نمیتونست جلوی خودش بگیره؛ به اشک هاش اجازه داد تا بریزن.
بغض چند سالش بلاخره ترکید
YOU ARE READING
wrong💯🚫
Fanfictionاشتباهات بخش مهمی از زندگی هستند. مسیر زندگی رو مشخص میکنن ... اگر اشباهی در تقدیرت رقم خورده باشد نمیتوانی ازش فرارکنی. دیر یا زود آن اشتباه را انجام میدهی . ولی زمان انجامش به خودت و قلبت بستگی دارد......