.
.
.
هوسوک همزمان با قطع کردن تلفن به یونگی گفت "ماشین آماده اس و دو ساعت دیگه میرسه به دستمون"
یونگی آروم لبخندی زد
باورش نمیشد انقدر خوب پیش بره همه چیز و حسابی خوشحال بود
با پیشنهاد یونگب از رستوران خارج شدن تا به کارهاشون رسیدگی کنن
یونگی از ته دلش خوشحال بود که مجدد میتونه جیمین رو ببینه حداقل الان یه بهونه داره برای دیدنش
.
.بلاخره تایم تحویل تحویل ماشین ها رسید و هرچهار نفرشون تو دفتر جیمین نشسته بودن
داشتن کارهای آخر رو انجام میدادن.
.
یونگی هرازگاهی به جیمین نگاه میکرد وبعد سریع نگاهش رو میدزدید.
توی چشم هاش میشد غم رو دید ولی جیمین...
برخلاف دفعات قبل باخونسردی روی صندلی پشت میزش نشسته بود وکارهارو به تهیونگ سپرده بود بی حوصله تر از این حرفا بود که بتونه خودشم مشارکت کنه.
به تهیونگ بیشتراز چشماش اعتماد داره وخب حق هم داشت...
تهیونگ هیچوقت اشتباه نمیکرد.
تمام مدت جیمین ساکت بود و فقط به کارهایی که انجام میشد نگاه میکرد.
ولی تو دلش یه خبر دیگه بود
"یعنی آخرین باریه که یونگی رو قراره ببینم ؟؟"
آروم و زیر چشمی به یونگی نگاه کرد که داشت برگه هارو امضا میکرد
که یهو یونگی باهاش چشم تو چشم شد
نگاه یونگی تر بود و باعث شد بجای اینکه جیمین نگاهش بدزده تو چشاش خیره بشه.......
بلاخره یونگی به خودش اومد و نگاهش رو دزدید
ولی تو ذهن جیمین کلی سوال بوجود اومده بود
"چشاش تر بود اما چرا...."بلاخره وقتی کارها تموم شد همگی ازروی صندلی هاشون بلندشدن ومشغول تشکر ودست دادن باهم شدن.
نوبت یونگی وجیمین رسید؛ یونگی باتردید دستش رو جلو برد، صدای ضربان قلبش به خوبی قابل شنیدن بود اما جیمین...
برخلاف اشوب تو دلش باخونسردی و چشم های بی حس حتی فارق ازیک لبخند باهاش دست داد.
زود دست هاشون رو بازکردن
یونگی آروم کرواتش رو شل کرد تا بتونه کمی نفس بکشه
آروم رو کرد به جیمین
_ممنونم آقای پارک خیلی زحمت کشیدین و خدانگهدار
+خواهش میکنم خدا نگهدارتونتهیونگ به همراه یونگی وهوسوک ازاتاق بیرون رفت تا ماشین ها رو بهشون تحویل بده.
همزمان با بسته شدن دراتاق وبیرون رفتن هرسه نفر جیمین خودش رو روی صندلیش رها کرد.
شقیقه هاش رو به آرومی ماساژ میداد تا بلکه ازدردشون کم بشه.
خیلی سعی کرده بود تا بعداز اون اتفاق توی رستوران خودش رو بی تفاوت وخونسرد نشون بده...
تحمل هم حدی داره ؛نگاهی به ساعت مچیش انداخت وفهمید چیزی نمونده تا جی هو ازمدرسه برگرده.
ازروی صندلیش بلندشد وکت مشکی رنگش رو دستش گرفت و از دفترش بیرون رفت.
دقیقا لحظه ای که میخواست وارد آسانسور بشه تهیونگ رو دید وبهش گفت:«من دارم میرم خونه، فعلا» وبدون حرف اضافه ای وارد اسانسور شد.
تهیونگ اومد حرف بزنه اما دید جیمین نیست ...
.
.
.ترمز دستی ماشین رو کشید ....
نگاهی به در مدرسه انداخت. باکلافگی دست هاش روی فرمون گذاشت که خیلی اتفاقی ساعت درخشانش توجهش رو جلب کرد.
.
.
فلش بک
جیمین مثل همیشه درحال قدم زدن توی محوطه دانشگاه بود....
منتظر بود تا یونگی بیاد.
آروم رو جدول کنار پیاده رو قدم میزد با خنده
بهترین روزهاش رو داشت سپری میکرد
اونا دوسال دورازچشم همه باهم قرار میذاشتن.
همینطور غرق فکرکردن بود که دوتا دست نرم وآشنا ازپشت چشم هاش رو گرفتن.
جیمین به محض اینکه متوجه دست ها شد خندید گفت:
+دیونه من عطر تنت و نرمی دست هات رو از حفظم...
عطر تنت خوش بو ترین عطر دنیاس یون....
لبخند روی لب های یونگی عمیقتر شد.
دست هاش رو از روی چشم های پسر برداشت وخودش رو توی بغل پسرکش جاکرد.
+اییی لبه جدولم الان میوفتم
یونگی با این حرف جیمین آروم دستش رو گرفت و جیمینم اومد پایین
یونگی جیمین رو تو بغلش کشید و موهاش رو نوازش کرد..
_وای جیمین کلاس هایی که تونیستی تموم نشدنین
جیمین آروم به لحن نالان مرد خندید.
+ولی منکه فقط توی درس های عمومی پیشتم یون!
یونگی ناخوداگاه به حرفش خندید.
_خب دیگه فقط درسای عمومی اونم بخاطر تو قابل تحمله.
جفتشون به حرف یونگی خندیدن که یهو یونگی جدی شد وازتوی بغل پسر بیرون رفت.
جیمین که ازناگهانی جدی شدن یونگی ترسیده بود متعجب وهراسان گفت:«چیشد یون؟»
یونگی کوله اش رو از روی دوشش پایین آورد و ازتوش دوتا جعبه زمردی رنگ بیرون آورد.
درجعبه هارو به آرومی بازکرد؛ دوتا ساعت، یکیشون نقره ای ویکی رزگلد.
یونگی بااضطراب روبه جیمین گفت:
_جیمین، من و تو زوج عادی که همه جا هست نیستیم.
اب دهنش رو قورت داد و با تردید ادامه داد
_جفتمون پسریم نمیتونیم حلقه کاپلی یا لباس ست بپوشیم ولی من دلم میخواست یه چیزی مثل هم داشته باشیم و نشونه عشقمون باشه...دوسشون داری؟
YOU ARE READING
wrong💯🚫
Fanfictionاشتباهات بخش مهمی از زندگی هستند. مسیر زندگی رو مشخص میکنن ... اگر اشباهی در تقدیرت رقم خورده باشد نمیتوانی ازش فرارکنی. دیر یا زود آن اشتباه را انجام میدهی . ولی زمان انجامش به خودت و قلبت بستگی دارد......