chapter ten

34 5 2
                                    


.
جیمین تماس رو قطع کرد ونگاهی به جی هو انداخت؛اونم دیگه داشت بیدار میشد.

آروم چرخیدودستش رو روی بازوی ظریف وسفید پسرش گذاشت.
+جی هو پسرم باید بری مدرسه داره دیرت میشه..پاشو پاشو خودم میرسونمت.
جی هو اخم ریزی کرد وبه سمت مخالف جیمین چرخید.
~اووم خوابم میاد و پتو رو گرفت وکشید روی سرش.
جیمین نچی گفت وپتو رو ازروی جی هو کنار زد
به سمتش خیز برداشت و یهوشروع کرد به قلقلک دادنش.
تا دست هاش به شکم برهنه پسرش خورد صدای خنده بلندی توی اتاق پیچید.

همینجور که جی هو رو قلقلک میداد خندید گفت:«مگه من باتو نیستم میگم پاشو بچه»
جی هو همینجور که میخندید و سعی میکرد از زیر دست های پدرش فرارکنه گفت:
~بابا ولم کننن ازبس خندیدم نفسم بالا نمیاد الان خودمو خیس میکنمااااااا»
جیمین دست از قلقلک دادن پسرش برداشت و خم شد وبوسه ای روی پیشونیش زد.
"اصلا دوست نداشت تشک نازنینش کثیف شه"
جی هو قوسی به کمرش داد تا ازروی تخت بلندشه که یهو جیمین زیر زانوها وکمرش رو گرفت و توی یه حرکت اونو بغل کرد.
+بیا بریم آماده شیم...نظرت چیه؟ وسرش رو خم کرد ونگاهی به جی هو انداخت.
~پیش به سوی اتاققق
جیمین آروم خندید در اتاقش رو بازکرد وبه همراه جی هو از اتاق خارج شد.
اولین قدم رو که برداشت با چهره سردرگم دائون مواجه شد. دائون صحنه ای که میدید رو باورنمیکرد...چطور توی یه شب انقد باهم خوب شدن؟
صدای خنده های بلندشون اونو به اونجا کشونده بود
لبخند صمیمانه جیمین با دیدن دائون رفته رفته محو شد وبه یه اخم بین ابروهاش تبدیل شد.
بدون اینکه چیزی بگه و اعتنایی به دائون کنه از کنارش ردشد
الان مهم پسرش بود نه یه هرزه.
جی هو رو به داخل اتاقش برد و وسایلی که میخواست رو براش آماده کرد.
وقتی از مرتب بودن همه چیز اطمینان پیداکرد لبخندی زد و ازاتاق پسرش بیرون رفت.
همزمان با رفتن جیمین ازاتاق جی هو غرق فکرکردن شد. نمیدونست جی باعث شده پدرش انقدر باهاش خوب شده.
"چیشده بابا انقدر باهام خوب شده ؟"
سردرگم آهی کشید
~ول کن بابا گور بابای همه چیز
و باخوشحالی مشغول پوشیدن لباس هاش شد. 
خیلی احساس خوبی داشت و دلش میخواست ادامه پیدا کنه و مقطعی نباشه
پدر و پسر هردو همزمان لباس هاشون رو پوشیدن وبه پذیرایی رسیدن
~هورا بریم مدرسه
جیمین موهای پسر رو نوازش کرد و خندید
دائون بادیدن جی هو وجیمین فورا ازروی مبل بلندشد وبه طرفشون رفت،داشت از فضولی میمرد.
×دیشب بین شما دوتا چه اتفاقی افتاد؟
جیمین نیشخندی زد و متوجه شد که دائون دیشب خونه نبوده.
+میخواستی خونه باشی ببینی 
شونه ای بالا انداخت و بدون حتی یه خداخافظی دست جی هو رو گرفت و وارد اسانسور شدن.
وقتی به پارکینگ رسیدن جیمین با دیدن پیک روکرد به جی هو وگفت:«بدون صبحونه که نمیشه رفت مدرسه، میشه؟»
جی هو با خوشحالی سرش رو به نشانه نه تکون داد.
جیمین به سمت پیک رفت وبعداز گرفتن صبحونه وحساب کردن پولش اومد توی ماشینی که جی هو منتظرش نشسته بود.
چشمای جی هو از تعجب گرد شده بودن. حقم داشت، هرکس دیگه ای هم جای اون بود تحمل این همه اتفاق عجیب توی یه روز رو نداشت.
"نکنه قراره بمیرم انقدر مهربون شده باهام"
ترجیح داد بیشتراز این فضولی کنه ولی متاسفانه گرسنگی بهش اجازه نمیداد.
شکمش قار و قور خیلی کوتاهی کرد که مساوی بود با خنده جیمین.
+واهای پسر معلومه گشنته...اشکالی نداره بیا اصلا براهمین غذا گرفتم.
و دوتا جعبه سفید رنگ رو ازتوی پلاستیک بیرون آورد. یه جعبه رو به جی هو داد و یه جعبه رو هم روی پاهاش گذاشت.
جی هو با کنجکاوی بیش ازحدی در جعبه رو بازکرد وبادیدن محتویات توی جعبه چشماش برقی از خوشحالی زد.
یه نون تست پنیری ازتوی جعبه بیرون آورد.
اولین گاز رو که به نون زد ایده ای به ذهنش رسید؛ حالا که پدرش انقدر مهربون شده...پس میتونه باهاش راحت باشه دیگه
خم شد و ظرف غذا رو از پاهای پدرش برداشت
جیمین متعجب داشت نگاه میکرد و خواست علت کارش رو بپرسه که جی هو زودتر جواب سوال نپرسیده پدرش رو داد

wrong💯🚫Where stories live. Discover now