**
یونگی سلانه سلانه سمت میز برگشت
بغض بزرگی توی گلوش بود
.
بعد برگشتن یونگی کلارا متوجه حال یونگی شد و متوجه شد پلک هاش کمی باد کردن ولی چیزی به روی خودش نیورد
ولی فکرش درگیر این بود که چه اتفاقی افتاده
چرا یونگی بشاش که داشت با یونا بگو بخند میکرد رفته و بجاش یونگی عبوس اومده
مشغول غذا خوردن شدن
.
زیر چشمی یونگی رو نگاه کرد
داشت با غذاش بازی میکرد فقط میتونست قسم بخوره یه تیکه از اون غذا رو تو دهنش نذاشته و فقط به روبه روش خیره شده
رد نگاهش رو خوند ولی به چیزی جز اون مرده پارک نگاه نمیکرد و براش سوال شده بود چرا یونگی داره اونجوری به جیمین نگاه میکنه
تو نگاهش انگار فقط حسرت بود حتی زمانی که دوهی فوت کرده بود و تازه اومده بود پیششون اینارو تو نگاه یونگی ندیده بود
هرازگاهی یونگی فقط یکم آب میخورد انگار که بخواد ناراحتیش کمتر شه
در سکوت داشتن ناهارشون میخوردنبلاخره سکوت توسط یونا شکسته شد
×بابا؟
یونگی به چشمای دخترش نگاه کرد و لبخند مصنوعی زد
_جانم دخترم
×میگم بازم میشه باهم بریم بیرون
با ذوق دستاش رو بهم کوبید
×بریم سینما اینسری میشهه؟؟
و چشای معصومش به باباش نگاه کردبرخلاف انتظار یونگی کلافه فقط به گفتن باشه بسنده کرد
همین کار یونگی باعث شد یونا ادامه نده حتی دخترشم متوجه شد پدرش اعصابش خورده
و پس با ناراحتی به خوردن غذاش مشغول شد مجدد***
+خب مثل اینکه تونستیم به توافق برسیم طبق قول و قرارمون اجناس ۳هفته دیگه سئول هستن
مشتری هام هم اعلام رضایت کردن
جیمین و تهیونگ دستاشون بردن جلو بردن و باهاشون دست دادن
جیمین با یه خداحافظی رسمی ازشون با تهیونگ به سمت خروجی راه افتادن
تهیونگ رو به جیمین کرد
=خدایی خیلی کارمون خوب بود لقمه چرب و چیلیه
جیمین پوزخندی زد
+هنوز عادت نکردی به این قرار دادها
=یاااا جیمین
جیمین از حرص خوردن تهیونگ لبخندی زد و سرش رو به نشونه تاسف تکون دادبلاخره به در خروجی رسیدن
تهیونگ متوجه شد یونگی هم درست شونه به شونه شون با خانوادش داره از درب خارج میشه
ولی تا خواست سلام کنه متوجه شد یونگی عمدا خودش رو زده به ندیدن
و از اون تعجب برانگیز تر این بود جیمین هم متوجه حضورش شده بود ولی اونم کار یونگی رو کرد و بی محلی کرد
دقیقا کلارا هم مثل تهیونگ متوجه شد یه چیزی عادی نیست
وبی صدا از کنار هم رد شدن
یونگی و اون دو نفر سوار ماشین شدن و رفتن
.
تهیونگ با کنجکاوی رفت پیش جیمین
=جیمینا چیشده با یونگی حرفتون شده که همو تحویل نگرفتین؟؟
جیمین یه ابروش رو بالا انداخت
+مگه رفیقمه که باهاش سلام و علیک داشته باشم
با یه خداحافظی از تهیونگ جدا شد و سوار ماشینش شد
تهیونگ با تعجب به جای خالی جیمین نگاه کرد**
یونگی هم کلارا و یونا رو رسوند خونه
لحظه اخر که خواستن پیاده بشن
خطاب به یونا گفت
_دخترم شما برید خونه من با خانوم کلارا یه کار کوچولو دارم زود میاد پیشت
×باشه بابا
بعد یه خداحافظی و تشکر یونا پیاده شد
کلارا حسابی کنجکاو شده بود یونگی چیکارش داره
.
یونگی که از رفتن یونا مطمعن شد
با لحن عصبی شروع کرد حرف زدن
_این چه کارهایی بود که کردی کلارا تو فقط پرستار یونایی نه همسرم یا دوست دخترم
از این به بعد حد و مرض خودت رو حفظ کن وگرنه بد برات تموم میشه
کلارا داشت با تعجب نگاه میکرد و چشاش یکم تر شد
°اما آقای مین من منظوری نداشتم
یونگی خشمگین نگاهش کرد
حسابی از نگاه و حرف بعدی یونگی ترسید
پس جمله خودش رو جوری که یونگی آروم بشه اصلاح کرد قبل حرف زدن مجدد یونگی میدونست جواب خوبی در انتظارش نیس
°بازم اگه کاری کردم باعث خشمتون شده معذرت میخوام
_پیاده شو
کلارا اوضاع رو خراب دید و بدون حتی گفتن چشم سریع پیاده شد
و داشت به جای خالی ماشین با خشم نگاه میکرد و دستاش رو مشت کرده بود چشاش کاملا خیس شده بود
°بلاخره اون روزی میرسه که رامت کنم یونگی فقط تماشا کن منو خیلی دست کم گرفتی
YOU ARE READING
wrong💯🚫
Fanfictionاشتباهات بخش مهمی از زندگی هستند. مسیر زندگی رو مشخص میکنن ... اگر اشباهی در تقدیرت رقم خورده باشد نمیتوانی ازش فرارکنی. دیر یا زود آن اشتباه را انجام میدهی . ولی زمان انجامش به خودت و قلبت بستگی دارد......