.
.
.بامرور دلیلی که باعث شد ازجیمین بگذره گریه اش شدت گرفت وباعث شد نفس کشیدن براش هرلحظه سخت تربشه. چندتا پلک زد تا بتونه اطراف رو بهترببینه.
.
.
دقایقی گذشت وآروم ترشد.
اشک های روی صورت و دورچشم هاش رو پاک کرد وازروی تخت بلندشد.
بدون هیچ حرفی از بار خارج شد ونگاهی به اطراف انداخت و بعداز دیدن ماشینش به طرف دیگه ی خیابون حرکت کرد. توی تمام مسیر ذهنش پیش جیمین و مهمونی فردا که تولد لی دونگ ووک بود تا ماشین روبهش بده.
.اگه احتمال چندبار تصادف بخاطر حواس پرتی رو فاکتور بگیریم میشه گفت به سلامت رسید خونه وماشین رو جلوی در پارک کرد.
ازماشین پیاده شد و سمت واحد خودش رفت با کلافگی انگشتش رو روی حسگر کنار در گذاشت
وبعداز چندثانیه در باصدای تیکی بازشد.
آهی کشید وبعداز گذروندن مسیر کوتاهی به داخل خونه رسید که خیلی ناگهانی چشمش به کلارا اونم توی زمان باورنکردنی ای خورد.کلارا بادیدن چهره یونگی به زمین میخکوب شد.
چشم های پسر قرمز وپف کرده بود وبینیش هم دقیقا همین وضعیت رو داشت.
هر آدم عاقلی بادیدن اون چهره میتونست بفهمه که بخاطر گریه کردن زیاده ولی...چرا؟
ناخوداگاه لب بازکرد:«آ..آقای مین..چه اتفاقی افتاده؟»
یونگی نگاه کلافه ای بهش انداخت.اونقدر ذهنش درگیر بود که اصلا حوصله بحث کردن بایه همچین آدمی رونداشت.
بالحن عصبی و درعین حال آرومی گفت:
_مگه بهت نگفته بودم تو فقط پرستار یونایی نه پارتنر من. چند دفعه باید بگم حتما باید اخراج بشی؟
کلارا ازاین برخورد یونگی متعجب بود.
مگه چیکار کرده بود که اینجوری داشت برخورد میکرد؟
لب بازکرد تا چیزی بگه که یونگی با بیخیالی تنه ی نسبتا محکمی بهش زد و به سمت اتاقش رفت.همینجور که باچشم هاش یونگی رو دنبال میکرد زیرلب گفت:
"بخاطر اون پسر انقدر بهم ریختی مین شوگا؟"
....
باشنیدن صدای زنگ تلفن غلتی زد وگوشیش رو ازپایین تخت برداشت.
_ها
باشنیدن صدای پرانرژی هوسوک آهی کشید وپتو رو ازروش کنارزد.
=مژده بده عشقم یه خبر دارم که اصلا باورت نمیشه
_بنال
=نوچ نوچ نشد دیگه زود باش میام دنبالت تا بهت بگم تا نیم ساعت دیگه پیشتم حاضر شو عشقم
یونگی باکلافگی نفسش رو بیرون داد وباخستگی ازروی تخت بلندشد وبه طرف حموم رفت تا یه دوش کوتاه بگیره.
بعداز یه ربع از حموم بیرون اومد؛نگاهی به ساعت انداخت...محض رضای فاک،ساعت هشت صبح بود. یه شلوار مشکی زاپ دار به همراه ژاکت چرم هم رنگ شلوارش پوشید وازاتاقش بیرون رفت.
وقتی به هال رسید دید که یونا وکلارا لباس پوشیدن و دارن میرن بیرون...البته ازلباس فرم یونا معلوم بود که داره میبرتش مدرسه.
_من خودم یونا رو میبرم
بدون توجه به نگاه های ناراحت کلارا یونا رو بغل کرد وازخونه بیرون رفت. همینجور که نوک انگشتش در پارکنیگ رو بازمیکرد گفت:«صبحونه خوردی قشنگم؟»
×آره بابایی کلارا برام صبحونه آماده کرد.
یونگی آروم خوبه ای گفت ودر ماشین رو بازکرد و یونا رو روی صندلی عقب گذاشت وخودشم پشت فرمون نشست.
کلارا درسته که رفتار رومخی داشت ولی حداقل پرستار خوبی بود وبه خاطر همین تحملش میکرد.
ماشین رو روشن کرد وبه سمت مدرسه یونا حرکت کرد. بخاطر فاصله کم بین خونه تا مدرسه بعداز سه الی چهاردقیقه رسیدن جلوی درب مدرسه...ولی نکته جالبش اینجا بود که ماشین جیمین دقیقا جلوی ماشینش پارک شده بود وجی هو درحال پیاده شدن ازماشین بود.
×خداحافظ بابایی...مراقب خودت باش
لبخند کم رنگی زد وگفت:«خداحافظ عزیزکم، توهم مراقب خودت باش»
یونا آروم خندید و چندثانیه بعداز جی هو رفت توی مدرسه. نگاهش رو ازدر مپرسه گرفت وبه ماشین جیمین داد.
با یاد آوری اون شب قطره اشکی ازچشمش چکید وبه پایین افتاد...دلش برای جیمین وصورت پرستیدنیش تنگ شده بود. باصدای تلفن به خودش اومد وباپشت دست اشکش رو پاک کرد و فوری تماس رو جواب داد.
=معلومه کجایی مین؟ من دم در خونتونم!
محکم دستش رو کوبید به پیشونیش، به کل هوسوک رو یادش رفته بود و اومد تا یونا رو برسونه.
_تچ...ببین همونجا باش من الان میام وبدون اینکه حرف دیگه بزنه یا منتظر جواب هوسوک بمونه تماس رو قطع کرد و گوشیش رو روی صندلی کنارش پرتاب کرد.هوسوک نگاهی به گوشیش انداخت وبعدهم نگاهی به روبه روش.
=من نمیدونم تو کی انقد فراموش کار شدی وشونه ای بالا انداخت.
طولی نکشید که ماشین یونگی ترمزی همراه باصدای وحشتناک لنت هاش جلوی هوسوک زد.
آهی ازتاسف سرداد ودرماشین رو بازکرد وسوار ماشین شد. گوشی روی صندلی رو پرت کرد روی پاهای یونگی و توی ماشین نشست.
=یعنی من به تو چی بگم؟ اومدم بهت یه خبر خوب بدم اون وقت تو منو جا گذاشتی و پس گردنی محکمی تقدیم یونگی کرد.
یونگی از حرص خوردن هوسوک خندید وهمزمان با مالش دادن پشت گردنش گفت:
_خوب بگو چیشده دیگه جون به لبم کردی
هوسوک چشم غره ای به یونگی رفت وبه شوخی گفت:«اره ازجا گذاشتنت فهمیدم چقد نگرانی» وجفتشون به شوخی هوسوک خندیدن.
=خب خبر خوب اینه که شرکت رقیب اصلا دعوت نشدن که بخوان کادو بدن و تو تنها کسی هستی که میتونی پروژه رو بگیری وهمه چی به زبون و رفتارت بستگی داره.
نفسی گرفت وادامه داد:
=البته باید دستم و همچنان...
وباانگشت اشاره ای به لای پاش کرد ادامه داد:«رو ماچ کنی که به خوبی تونستم از دختره حرف بکشم.» و نیشخند مرموزی زد.
واقعا چه هیکلی داشت اگه رقیب نبودیم بازم باهاش میخوابیدم و خنده شیطانی کرد
تازه نمیدونی از دیشب چندبار زنگ زده که باز برم به فاکش بدم
خدایی موفقیتم رو مدیون سالارمم
یونگی یه گمشوی غلیظی نثارش کرد و زد به بازوش
یونگی از شنیدن این خبر به شدت خوشحال شد و تقریبا اون پروژه رو مال خودش میدونست_خب پس بریم یه صبحونه حسابی بخوریم و بریم برا جشن آماده شیم
و سمت یه رستوران رفتن و مشغول خوردن
=راستی اون ماشین تکلیفش چیشد تونستی اوکی کنی
_نمیدونم خبر نگرفتم تو به تهیونگ زنگ بزن ببین چیکار کردن
هوسوک لقمه آخر رو خورد و به صندلیش تکیه داد و شماره تهیونگ رو گرفت
....
همون موقع تهیونگ و جیمین کارشون رو تموم کرده بودن
داشتن ماشین هارو سوار ماشین های مخصوص میکردن تا اونو به سئول بیارن
..
♡اوه چه حلال زاده هوسوکه+بهش بگو ماشین رو نگرفتیم
♡جیمین مسخره بازی درنیار اون روز ندیدی گفتن سر این ماشين قمار کردن در ضمن نمیزارم بد قول بشیم و اینکه سر پولم اذیت نکردن دلیلی نداره اذیت کنیم
و از جلو چشم عصبی جیمین دور شد
جیمین هم میدونست کار تهیونگ درست تره و نباید بخاطر لجبازی اسم خودش و خراب کنه ولی به هرحال میخواست حال یونگی بگیرهتهیونگ رو دید که داره محل تحویل ماشین رو تعیین میکنه بهش پشت کرد و رفت سمت ماشین ها تا مشکلی تو بارگیری پیش نیاد
تهیونگ اومد پیشش
♡قرار شد دو ساعت دیگه بیان جلوی شرکت خودمون بگیرن ماشین هارو
_اوکی
جیمین خیلی سرد و رسمی جواب داد بهش که تهیونگ متوجه دلخوری جیمین شد
♡از دستم ناراحتی جیمین نباش دیگه بخدا من به فکر تو و شرکتم وگرنه که اونا اصلا برام اهمیتی ندارن
جیمین یه باشه گفت و رفت
تهیونگ کلافه به رفتنش نگاه کرد
..
باید میرفت مجوز ترردد و پلاک موقت رو میگرفت تا یونگی بتونه ازش استفاده کنه
تا به وقتش خودش بره پلاک عادی بگیره
کارشون تموم شد و به سمت سئول راهی شدن
تهیونگ پشت ماشین ها داشت میروند تا حواسش به ماشین ها باشه
اما جیمین از کنارش سبقت گرفت و زودتر رفت
تا از اون ور بتونه رسید های تحویل رو آماده کنه و بره دنبال جی هو.
.
.
هایییی بیبی های من چطورین
اول ازهمه ببخشید که انقدر دیر پارت رو گذاشتم
راستش واقعا کار سختیه هر روز پارت آماده کردن
پس تصمیم گرفتم دو روز درمیون یه پارت بزارم
چون هر دوی ما (دنی و خودم دنیا)
درگیر درسامون هستیم و واقعا سخته
امیدوارم که درک کنید 💔💔💔💔
ووت و کامنت نشه فراموش
YOU ARE READING
wrong💯🚫
Fanfictionاشتباهات بخش مهمی از زندگی هستند. مسیر زندگی رو مشخص میکنن ... اگر اشباهی در تقدیرت رقم خورده باشد نمیتوانی ازش فرارکنی. دیر یا زود آن اشتباه را انجام میدهی . ولی زمان انجامش به خودت و قلبت بستگی دارد......