.
.
هوسوک تقه ایی به در زد وارد شد
یونگی سرش رو که بخاطر برگه های روبه روش خم کرده بود و بالا آورد
×یونگی تو وضعیت بدی قرار گرفتیم این برج نمیتونیم حقوق کارمند هارو به موقع پرداخت کنیم و پروژه خاصی ام متاسفانه نگرفتیم بعد از اون اتفاق
یونگی سرش رو گذاشت تو دوتا دستاش
_پیشنهادت چیه باید چیکار کنیم ؟؟
×زودتر باید تکلیف اون آهن قراضه رو روشن کنی یونگی اگه ماشین رو بهش بدیم ولی هیچی نصیبمون نشه تموم میشه همه چی
_فقط یه نفر ممکنه کادویی بهتر از من بهش بده و بخواد بگیره پروژه رو باید سعی کنیم بفهمیم اون میخاد چیکار کنه
×اگه بهتر بود میخوای چی بهش بدی ؟
_۳تا ماشین داره برام وارد میکنه اون بنز رو بهش میدم بجاش میدونی که وقتی دعوتت کنه یعنی کادو میلیون دلاری میخواد
×خاک تو سر پیر خرفتش کنن انگار بچه دوساله اس.
_کاری که بهت میگم روبکن شرکت رقیبمون که ممکنه کادو بهتری بده
یه منشی داره که دختره وتمام کارهای شرکت رو انجام میده تو باید...
هوسوک فورا پرید وسط حرفش وگفت:
×من باید بهش نزدیک شم؟
یونگی نیشخندی زد وباخنده گفت:«از همینت خوشم میاد احمق جونم»
و هردو زدن زیرخنده.
×هعی یون..میتونم یه دلی از غذا دربیارم؟
باچشم های ملتمسی به یونگی خیره شد که مساوی بود باقهقهه یونگی وبعدخودش.
_هر غلطی میخای بکنی بکن ولی زیاد فرصت نداریم فقط امشب و فردا فرصت داری از زیر زبونش بکشی بیرون
×حله پس برام مرخصی با حقوق رد کن باییی
هوسوک از اتاق رفت بیرون
_یعنی جیمین میتونه اوکی کنه
.**
.کلارا طبق عادت هر روزش رفته بود دنبال یونا تا باهم برگردن خونه و دم در مدرسه منتظر نشست تا تعطیل بشه و یونا بیاد بیرون
تو دنیای خودش قرق بود
یهو یونگی اومد پشت سرش
_سلام لطفا شما برید خونه من و یونا میخوایم باهم بریم رستوران
کلارا هیسی از ترس کشید
°آقای مین ترسیدم
پس که اینطور امکانش هست منم باهاتون بیام دوست دارم منم باشم
یونگی اومد مخالفت کنه ک دوست داره با یونا تنها باشن
که یونا انگار اومده بود پیششون
×بابا لطفا کلارا هم بیاد باهامون خوش میگذره
.
کلارا تا دید یونا اومده رو زانوهاش وایساد و یونا رو از قصد جلو یونگی بغل کرد که بگه من یونا رو خیلی دوست دارم
یونگی که دید مخالفتش راهی به جایی نمیبره ناچارا قبول کرد و سه تایی سوار ماشین شدن
و بعد از طی مسیر ک تقریبا فقط کلارا و یونا صحبت میکردن و یونگی کلافه فقط گوش میداد چون اصلا نسبت به کلارا حس خوبی نداشت صرفا بخاطر وابستگی یونا تحملش میکرد و تو این مدت که نبود یونا هیچ پرستاری رو قبول نکرده بود
بلاخره به رستورانی ک قرار بود برن رسیدن
رستورانی خیلی بزرگی بود و رو باز و در مرکز رستوران یه حوض خیلی قشنگ و بزرگی بود که داخلش پر از ماهی های رنگارنگ بود
یونا کلارا مشغول دیدن ماهی ها شدن تا اینکه گارسون اومد بهشون سرویس بده و سفارشاتشون بگیره
/به رستوران ما خیلی خوش آمدید لطفا بهم بگید چه غذایی میل دارید
_من یه استیک مدیوم میخوام ممنون میشم
و روشو کرد سمت یونا
_دخترم تو چی میخوری
×بابا من سوشی میخوام
°منم استیک مدیوم
_نوشیدنی و سالاد سزار ام بی زحمت اضافه کنید
/بله چشم
گارسون ازشون دور شد
کلارا تو ذهنش خیلی خوشحال بود که الان میتونه به یونگی نزدیک شه پس فرصت رو غنیمت شمرد و رفت صندلی کنار یونگی نشست.
یونگی نگاه متجبی بهش کرد...دلش میخواست دخترش کنارش بشینه تایه زن غریبه. باکلافگی نفسش رو بیرون داد
و توی ذهنش به این فکر میکرد که کلارا کل روزش رو خراب کرد ونذاشت بادخترش وقت بگذرونه.
صدای نازک یونا اون رو از فکر درآورد.
×بابا من امروز بالاترین نمره کلاس رو تو امتحان ریاضی گرفتم
یونگی لبخند گرمی زد وباخوشحالی گفت:
_واقعا خیلی خوشحالم کردی بهت افتخار میکنم دختر نازم بیا اینجا ودست هاش رو برای بغل کردن یونا بازکرد.
همون موقع که یونا رفت توی بغل یونگی ومحکم خودش رو به پدرش فشار داد.
کلارا دوباره حس کرد موقعیت خوبیه برای نزدیک تر شدن.
همینجوری که پدر دختر مشغول بودن و داشتن میخندیدن یهو سمتشون خم شد و سر یونا رو تو بغل گرفت و بوسیدش.
YOU ARE READING
wrong💯🚫
Fanfictionاشتباهات بخش مهمی از زندگی هستند. مسیر زندگی رو مشخص میکنن ... اگر اشباهی در تقدیرت رقم خورده باشد نمیتوانی ازش فرارکنی. دیر یا زود آن اشتباه را انجام میدهی . ولی زمان انجامش به خودت و قلبت بستگی دارد......