PART9

50 22 13
                                    

~~

(شیش سال پیش)

-بیمارستان-

"هر اتفاقی که برام افتاد..."

دستش رو محکم بین دستای همسرش گرفت و با بغض ادامه داد: " میخوامت که قوی باشی، زندگیتو ادامه بدی و پسرمون رو بزرگ کنی"

جاشوا با چشمانی که از اشک خیس شده بود، به دستاش همسرش فشار اورد. لحظه‌ای که برای نجات اون جلوش قرار گرفت و به جای اون تیر خورد، لحظه‌ای بود که عشق، تعبیر واقعیش رو پیدا کرد. اما حالا، با هر ضربان قلب، پشیمانی اون رو آزار میداد؛ پشیمانی از اینکه بهش قول داده بود برای همیشه مراقبش باشه، اما نتونست...

با گریه هایی که متوقف نمیشد ، به چشمای فندقی همسرش خیره شد و با صدایی لرزون گفت:

"این حرف رو نزن.. تو حالت خوب میشه و میبینی که چطور من از پارک انتقام میگیرم، میذارم جلوی چشات برای زنده موندن التماس کنن!! هم خودش و هم پدربزرگم!! هر دوشون باید بمیرن!! چون جفتشون با این جنگی که درست کردن باعث آسیب زدن به تو شدن"

جاشوآ با صدای بلندتر اشک ریخت و بعد نگاه انداختن به وضعیت همسرش که وخیم تر و وخیم تر میشد،ادامه داد:

"تو حالت خوب میشه و ما با هم جاستین رو بزرگ میکنیم"

موهای طلایی همسرش رو نوازش داد و در حالی که  دوهی آخرین نفس هاش رو میکشید، لبخند ضعیفی تحویلش داد و گفت:

"حتی تلخ‌ترین خداحافظی‌ها هم می‌تونن آغازی برای یه سلام جدید باشن. اگه الان رفتم..یه روزی دوباره به سمتت میام ...
اما به شکل متفاوت"

~~~

" پارک کجاست "

خونسرد گفت و نگاهش رو به قربانی رو به روش دوخت،که حسابی عرق میریخت و خستگی تو صورتش نمایان بود.

"نمیگم."

"ببخشید؟ "

با همون خنده های بیمارگونش که همه ازش میترسیدن نزدیکش شد و موهای نسبتا بلندش رو بین دستاش گرفت و بعد به طور خیلی ناگهانی

محکم به دیوار کنارش کوبید به قدری خشن که با هر بار کوبیدن سرش به دیوار خون همه جا پخش میشد و حس میکرد جمجمش هر لحظه در حال شکستنه.

به لباس سفیدش که حالا با خون قرمز شده بود نگاه انداخت و بعد نگاهش رو به جثه بی جون قربانیش دوخت و زمزمه کنان گفت:

"خدایان لعنتت کن، برو تو اعماق جهنم!!!"

~~

وقتی به خونه برگشت بدون توجه به نگاه های وحشت زده خدمتکارا نسبت به ظاهرش با قدم های تند و عصبی به طرف اتاقش برگشت.

حتی فرصت نکرد از لیلی حال جاستین رو بپرسه؛ اعصابش اونقدر خرد شده بود که دیگه تحمل هیچکس رو نداشت.  کلید رو از جیبش بیرون کشید و در رو با حرکتی خشن باز کرد. صدای تقِ در  سوکمین رو از جا پروند و با دیدن چهره خشمگین جاشوآ، وحشت‌زده به سمت اون رفت و با صدایی لرزون پرسید:

"خدای من جاشوآ این چیه؟؟!! "

خواست دست بزنه که جاشوآ محکم هلش داد و تو صورتش فریاد زد:

" گمشو به من دست نزن!"

با فریادش کل بدنش به لرزش افتاد و جاشوآ بی  اعتنا پیراهن خونیش رو از تو تنش در اورد و به سمت حموم رفت.

"ج-"

" گفتم حرف نزن نمیخوام صداتو بشنوم!!!"

وارد حموم شد ،پیرهنش رو یه طرف انداخت و بالا تنه لختش که به خاطره پیرهنش خونی شده بود رو با آب سرد شست.

بعد از اینکه کارش تموم شد، بی تفاوت از کنار سوکمین که اشک میریخت رد شد و تراس رو در پیش گرفت. آخرین نخ سیگار رو از جعبه بیرون کشید و به محض روشن کردن اون با فندک، پک عمیقی به سیگار زد و اجازه داد سمومش در کل اتاق پخش شه که همین کار سرفه‌های سوکیمن رو برانگیخت.

نگاهش را از سوکمین گرفته بود، اما هیکل ظریف و نحیف اون که حالا روبه‌روش ایستاده بود، از چشماش پنهون نموند.

اون سیگار رو با حرکتی ناگهانی از دست جاشوآ کشید و اون رو به سمت بیرون پرتاب کرد. جاشوآ هم  با این حرکت حسابی خشمگین شد و هر لحظه  آماده بود تا تمام خشم درونش رو یک‌باره سر سوکمین خالی کنه. اما درست در همون لحظه، لب‌های سوکمین روی لب‌های اون نشست و اون رو در شوکی عمیق فرو برد.

با ترس و فشار زیاد لبای جاشوآ رو میبوسد، انگار که میخواست با این بوسه، طوفان خشم رو در دل اون آروم کنه و ظاهرا هم تا حدودی موفق شده بود. دیگه حس نمیکرد که عصبیه بلکه الان نیاز جای خشمش رو فرا گرفته بود و با اشتیاق تو بوسیدن همراهیش کرد.

دستاش رو دور کمر ظریف سوکمین حلقه کرد و اون لبا رو خشن میبوسید و با هر بار بوسه اون رو به طرف تخت هدایت میکرد.

"شوآااه"

حین بوسه هاشون و در حالی که حس میکرد داره به تخت برخورد میکنه  گفت که جاشوآ لبخند پلیدی زد، از لباش فاصله گرفت و با دستش اون رو به سمت تخت  که فاصله خیلی کمی با اون داشت هل داد.

سوکمین با ناله بلندی به تخت برخورد کرد و به محض بلند کردن سرش با نگاهای سنگین و هورنی جاشوآ رو به رو شد،که با خباثت گفت:

"خودت این بازی رو شروع کردی لی سوکمین،باید تا آخرش هم پیش بری"


♡.....

Blondie | SeoksooWhere stories live. Discover now