PART5

38 22 10
                                    

~~~

بعد از اینکه کتاب داستان مورد علاقش رو براش خوند، آروم به چشمای بستش خیره شد و موهای نرمش رو نوازش کرد.

تو بغلش خوابش برده بود و در اون لحظه واقعا شبیه فرشتها به نظر میرسید..بر عکس پدرش قطعا!

آهسته پیشونیش رو بوسید و به سمت بیرون قدم برداشت تا کتاب داستان رو سر جاش قرار بده.

اما درست همون لحظه، صدای اه و ناله ای از اتاق جاشوآ خارج شد که باعث شد برای لحظه ای نگران شه.

اولش خواست بی تفاوت به راهش ادامه بده
ولی اون صداها دوباره تکرار شد و سوکمین دیگه نمیتونست اونها رو نادیده بگیره.

با تردید به سمت اتاق جاشوآ قدم بردات و بعد از چند ضربه آهسته به در ، پرسید:

"اق..اقای هونگ..حالتون خوبه؟"

با شنیدن صدای در، جاشوآ شیشه شراب رو عصبی به سمت دیوار پرت کرد، قطعات شیشه در همه جای اتاق پخش شد و همین لبخند مستی بر روی لباش شکل داد. انگار که این تخریب، آرامشی موقت به او بخشیده بود..

به طرف در حرکت کرد و بعد از اینکه آهسته بازش کرد، نگاهش رو به شخص رو به روش دوخت که با چشمای نگران و مضطرب بهش خیره شده بود.

بله لی سوکمین مثل همیشه!

چند قدم عقب برگشت و با صدایی لرزون اضافه کرد: "ببخشید فکر کنم وقت نا مناسبی..اوم..اومدم"

از اینکه همیشه وحشت رو تو چشاش میدید متنفر بود. اونم یک انسان بود !! چرا همه از اون میترسن؟؟!! اینطور نیست که بعد فوت همسرش یه هیولا از خودش ساخته باشه!!

خواست بره که جاشوآ با هر دو دستش مانع شد و اون رو به داخل اتاق کشید و در رو محکم پشت سرشون بست..

اتاق تاریک شده بود و در اون لحظه فقط چشماش بودند که مثل دوتا ستاره میدرخشیدند،همون ستارهایی که جهانش رو از دوباره روشن کرده بودن

"اقای هونگ.."

با کمی ترس زمزمه کرد، که جاشوآ به اون نزدیکتر شد و سوکمین به دیوار پشت سرش برخورد.

"اقای-"

"جاشوآ .. فقط جاشوآ"

"اشتباه من بود اقای ه-"

انگشتش رو روی لبش قرار داد و با حالت خماری که داشت گفت:

" هیس..فقط بگو جاشوآ..."

Blondie | SeoksooHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin