شمشیرا اماده میشد
سربندا روی پیشونی جنگجوهای زن و مرد و الفا و بتا و امگا بسته میشد و همه داشتن جونشونو کف دستشون میزاشتن تا دخترای بیگناه و امگاهارو نجات بدن
من نیاز داشتم به دیدن پدرم .. بعد از گذشت مدت زیادی که اینجام احتمالا خبر مرگمو براش بردن و دایه فای دق کرده
قلبم فشرده شد و اخم کردم
بدنم اغوش بزرگ و امن الفامو طلب میکرد
اون الفای من بود ، مال من بود خودش بهم گفت من مال اونم پس اون مرد هم در مقابل متعلق به منه
.
.پس چرا اون دخترای بی شعور دورش کردن و دارن زره براقو به تنش میکنن ؟ چرا من با دستای مشت شده یه گوشه ایستادم ؟
صدایی از پشت سرم گفت
"چرا نمیری و مالکیتتو روی الفات به همه ثابت نمیکنی ؟ "پیرزن با چثه تنومند ولی خمیده با عصای چوبی طرحداری پشت سرم ایستاده بود
نگاهش نافذه و من قسم میخورم تا حالا توی روستا ندیده بودمش
" چیزی گفتین خانم؟ "
دندونای یکی در میون افتادش سنشو به بیشتر از ۹۰ میرسوند و مطمعن بودم اون یه الفاست
یه الفای قوی که حین گذر زمان اینجوری شده
" برو جلو و نشون بده الفا متعلق به توعه "
نگاهمو سمت ییبو کشوندم
با اخم و نیشخند همیشگیش بین دخترا و پسرا ایستاده بودبا بندینه های مچبندش درگیر بود و من دیدم دست یکی از امگاها به انگشتای الفای من نزدیک میشه
بی توجه به پیرزن بهش پشت کردم و با قدمای بلند خودمو به میو رسوندم
رایحه دلنشین بدنش بینیمو پر کرد
انگشتامو به انگشتاش رسوندم خیره توی چشماش بندهای مچبندشو گرفتم و با حوصله بستم
زمزمه های ناامید امگاها شادم کرد"هی اون دستشم گرفته"
" اوه! امگاش اومد "
" گه گه یه امگا داره "
" وانگ گه خیلی حیف شدی "با جمله اخر بندارو با قدرت کشیدم
"ارومتر ژان"
چطور میتونست نیشخند رو مخشو به جز من نشون کس دیگه ای بده؟
اره از روز اولی که دیدمش و این نیشخند بارها و بارها به روم کشیده شده متعلق به منه
فقط من میتونم ببینم گوشه لبش چطوری میره بالا" میخوای وسط اینا وایسی یا همراه امگات میای ؟ "
حالا یه جوری امگات امگات راه انداخته بودم انگار ده ساله مارکم کرده یه سه قلو ام داریم
چیزی تغییر نمیکرد ولی ، من مال اون بودم
لبخند توی چشماشو دیدم ولی لباش از حالتشون خارج نشد
از بین دخترا رد شدیم
مچ دستای قویشو بین انگشتای ظریفم گرفتم و کشیدم سمت کلبه ی خودش
چند لحظه بعد، حلقه شدن دستاش دور کمرم و فرو رفتن بینیم توی قفسه سینش و نفس عمیقی که ازش گرفتم ارامشبخش ترین چیزی بود که میتونستم داشته باشم" بوی شکوفه های جنگلو میدی ، همون درختایی که گلای صورتی ریز دارن و یکبار توی سال گل میدن "
بینیمو به سینش مالیدم ، اینجوری حس امنیت بیشتری داشتم
میتونستم از روی لباساش هم عضلات محکم سینشو حس کنم
" نمیخوای برای رفتن اماده بشی ؟ "
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:" چرا از من خواستی همراهت بیام ؟ "
" نمیخوای بامن باشی ؟ "
"تو چطور میتونی بهم اعتماد کنی ؟ نمیترسی به محظ خروج از روستا فرار کنم؟ دیدی که چجوری در به در دنبال راه خروج بودم اقای وانگ "
حلقه دستاش دور کمرم شل شد
گرمی بدنش ازم دور شد
"بهم اعتماد داری؟ "
با اطمینان گفتم: " دارم"
" پس منم بهت اعتماد دارم . میدونم چیزایی که تو قلبته با وقتی که تازه به اینجا اومدی فرق کرده، میدونم چیزایی که درباره پادشاهی که بهش خدمت میکردی دیدی و شنیدی برات سخته ولی بهم اعتماد داری و منم به تو اعتماد دارم "
"دیدم بخاطر بی عقلی و بی اعتمادیم چجوری داشتم زندگیتو به کشتن میدادم سرورم ، من انتخاب کردم طرف شما باشم "
![](https://img.wattpad.com/cover/375855969-288-k18818.jpg)
YOU ARE READING
HINATA_روبه خورشید
Fanfictionکاپل:ییژان (ییبو تاپ) ژانر: رمنس،فلاف، امگاورس، تاریخی .. وقتی که خورشید از سمت شرق طلوع میکنه ، هنگامی که اغوش گرمشو بر روی قله های دور دست باز میکنه و نسیم صبحگاه سبزه هارو به رقص درمیاره ؛ من اونجا خواهمبود . شیائوژان امگای بازیگوش و سرکشی که...