پارت نهم

37 10 0
                                    


شمشیرا اماده میشد
سربندا روی پیشونی جنگجوهای زن و مرد و الفا و بتا و امگا بسته میشد و همه داشتن جونشونو کف دستشون میزاشتن تا دخترای بیگناه و امگاهارو نجات بدن
من نیاز داشتم به دیدن پدرم .. بعد از گذشت مدت زیادی که اینجام احتمالا  خبر مرگمو براش بردن و دایه فای دق کرده
قلبم فشرده شد و اخم کردم
بدنم اغوش بزرگ و امن الفامو طلب  میکرد
اون الفای من بود ، مال من بود خودش بهم گفت من مال اونم پس اون مرد هم در مقابل متعلق به منه
.
.

پس چرا اون دخترای بی شعور دورش کردن و دارن زره براقو به تنش میکنن ؟ چرا من با دستای مشت شده یه گوشه ایستادم ؟
صدایی از پشت سرم گفت
"چرا نمیری و مالکیتتو روی الفات به همه ثابت نمیکنی ؟ "

پیرزن با چثه تنومند ولی خمیده با عصای چوبی طرحداری پشت سرم  ایستاده بود
نگاهش نافذه و من قسم میخورم تا حالا توی روستا ندیده بودمش 
" چیزی گفتین خانم؟ "
دندونای یکی در میون افتادش سنشو به بیشتر از ۹۰ میرسوند و مطمعن بودم اون یه الفاست
یه الفای قوی که  حین گذر زمان اینجوری شده
" برو جلو و نشون بده الفا متعلق به توعه "
نگاهمو سمت ییبو کشوندم
با اخم  و نیشخند همیشگیش بین دخترا و پسرا ایستاده بود

با بندینه های  مچبندش درگیر بود و من دیدم دست یکی از امگاها به انگشتای الفای من نزدیک میشه
بی توجه به پیرزن بهش پشت کردم و با قدمای بلند خودمو  به میو رسوندم
رایحه دلنشین بدنش بینیمو پر کرد
انگشتامو به انگشتاش رسوندم خیره توی چشماش بندهای مچبندشو گرفتم و با حوصله بستم
زمزمه های ناامید امگاها شادم کرد

"هی  اون دستشم گرفته" 
" اوه! امگاش اومد "
" گه گه یه امگا داره "
"  وانگ گه خیلی حیف شدی "

با جمله اخر بندارو با قدرت کشیدم
"ارومتر ژان"
چطور میتونست نیشخند رو مخشو به جز من نشون کس دیگه ای بده؟
اره از روز اولی که دیدمش و این نیشخند بارها و بارها به روم کشیده شده متعلق به منه
فقط من میتونم ببینم گوشه لبش چطوری میره بالا

" میخوای وسط اینا وایسی یا همراه امگات میای ؟ "
حالا یه جوری امگات امگات راه انداخته بودم انگار ده ساله مارکم کرده یه سه قلو ام داریم
چیزی تغییر نمیکرد ولی ، من مال اون بودم
لبخند توی چشماشو دیدم ولی لباش از حالتشون خارج نشد
از بین دخترا رد شدیم
مچ دستای قویشو بین انگشتای ظریفم گرفتم و کشیدم سمت کلبه ی خودش
چند لحظه بعد، حلقه شدن دستاش دور کمرم و فرو رفتن بینیم توی قفسه سینش و  نفس عمیقی که ازش گرفتم ارامشبخش ترین چیزی بود که میتونستم داشته باشم

" بوی شکوفه های جنگلو میدی ، همون درختایی که گلای صورتی ریز دارن و یکبار توی سال گل میدن "

بینیمو به سینش مالیدم ، اینجوری حس امنیت بیشتری داشتم
میتونستم از روی لباساش هم عضلات محکم سینشو حس کنم
"  نمیخوای برای رفتن اماده بشی ؟ "
توی چشماش نگاه کردم و گفتم:" چرا از من خواستی همراهت بیام ؟ "
" نمیخوای بامن باشی ؟ "
"تو چطور میتونی بهم اعتماد کنی ؟ نمیترسی  به محظ خروج از روستا فرار کنم؟ دیدی که چجوری در به در دنبال راه خروج بودم اقای وانگ "
حلقه دستاش دور کمرم شل شد
گرمی بدنش ازم دور شد
"بهم اعتماد داری؟  "
با اطمینان گفتم: " دارم"
" پس منم بهت اعتماد دارم ‌. میدونم چیزایی که تو  قلبته با وقتی که تازه به اینجا اومدی فرق کرده،  میدونم  چیزایی که درباره پادشاهی که بهش خدمت میکردی    دیدی و شنیدی برات سخته ولی بهم اعتماد داری و منم به تو اعتماد دارم "
"دیدم بخاطر بی عقلی و بی اعتمادیم چجوری داشتم زندگیتو به کشتن میدادم  سرورم ، من انتخاب کردم طرف شما باشم "

HINATA_روبه خورشیدWhere stories live. Discover now