پارت چهاردهم

58 7 0
                                    


"  بیا بریم باهم بازی کنیم "

دست پسرو گرفتم و دویدم
مقصد کنار رودخونه باریکی بود با کلی گل
"من اینجارو خیلی دوست دارم ..  گه گه بیا بازی کنیم  "
"ولی من خیلی خوابم میاد "
دستاشو گرفتم و وادارش کردم بشینه روی زمین
نق زدم "ولی من میخوام بازی کنم.  باهام بازی کن ! باهام بازی کن !"
" من خیلی خستم آژان میشه بازی نکنیم ؟ "
به عقب هولش دادم که به درخت پشت سرش تکیه بزنه
عالی شد
ذوق زده خندیدم
" فهمیدم "
گفتم " بیا شاهزاده بازی .. تو بخواب منم میشم محافظ سلطنتی .. بیدار میمونم و ازت محافظت میکنم"
با  انگشتام روی چشماش کشیدم تا ببندشون
"بخواب من ازت محافظت میکنم  اینبار نوبت منه شاهزادت باشم "

.

"ژان ؟ شیائوژان ؟ "
"چیشده ؟ "
چشامو مالیدم و توی جام نشستم
من روی پای پی خوابم برده بود
"تو قرار بود از من محافظت کنی ولی خوابیدی "
سرخوش خندیدم
" من نتونستم ازت محافظت کنم ییبو  گه گه   اینبارهم تو شاهزاده بودی  بیا دوباره بازی کنیم "

سوم شخص :

" احترام بگذارید "
در دو ردیف با لباسای زر بافت ایستاده بودند و در انتظار ورود پادشاهشون صف کشیدند
با ورود مرد  با ردای قرمز  رنگ  و براق  و با نشان بزرگی از اژدها که روی سینه و سر شونه هاش به زیبایی گلدوزی شده مردان حاضر در سالن همگی ایستادند و ادای احترام کردند
یکصدا گفتند "پادشاه زنده باد "

پادشاه لبخند رضایت بخشی زد و  حضار بلاخره نشستند
به تازگی مشاور جنگ و وزیر مالیات رو اخراج کرده بود
جای خالی دوتا از تاثیر گذار ترین افراد دربار، توی ذوق میزد
مثل سایر کسانی که در روز های گذشته اخراج شده بودند
دقایق به ساعت تبدیل شد ، عریضه هایی که از بزرگان و قدرتمندای کشور به دربار فرستاده شده بود انقدر زیاد بود که بعد از چندین ساعت هنوز کوهی از اعتراضات و نارضایتی مردم تل انبار شده بود
ریش سفیدا و وزرای دربار به نشان تاسف فقط سر تکون میدادن
کسی جرئت مخالفت با پادشاهو نداشت ، هیچکس دلش نمیخواست اخراج یا کشته بشه

مردی با ریش سفید و لاغر اندام  قد بلند جلو اومد و در فاصله زیادی از تخت پادشاه زانو شد
" عالیجناب خدمتگزار شما هستم "

فریاد خشمگین پادشاه لرزه ای به تن حضار انداخت
چه کسی جرئت کرده بود پادشاه رو  اینطور  خشمگین کنه؟
نگاها بین هم رد و بدل شد و مرد زانو زده به حرف اومد
مرد"سرورم من سزاوار مرگم میدونم خطای نابخشودنی کردم منو ببخشید "
پادشاه پوزخند زد ، صورتش از عصبانیت سرخ شده بود
"بخشش؟؟"
"تو تمام اسرا و برده های منو از دست دادی همه ی اون روستاییسا احمق تونستن از دستت فرار کنن  ، حالا ابهت و دستور سلطنتی زیر سوال میره دیگه کسی از فرمان پادشاهش اطلاعت نمیکنه ! تو سزاروار مرگی!"

HINATA_روبه خورشیدHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin