15

301 60 16
                                    

مادر تهیونگ چند سوال دیگه هم پرسید و شام هم تموم شد.

جونگکوک به سرویس رفته بود و خانواده کیم تنها شدند. ظاهرا خانوم کیم از پسر خوشش اومده بود:
-خیلی پسر مودبیه تهیونگ؛ مادر و پدرش خیلی خوب تربیتش کردن.

-درسته عزیزم؛ خب تهیونگ چطور شد که با شاگردت دوست شدی؟ معمولا باهاشون صمیمی نمیشی.

تهیونگ از زیرک بودن پدرش خبر داشت؛ ولی حالا نمیدونست چی بگه.(اگه بدونن دوست پسرمه سکته میکنن.)

-هی، تهیونگ. بابا با توعه.

-دوست پسرمه.

تهیونگ با صدای یونگی هرچی که تو ذهنش بود رو گفت و خب... رید.
پلک چپ مادرش پرید و دهن پدرش باز موند. تازه فهمید چی گفته و چشماشو گرد کرد:

-عه... منظورم اینه... دوستِ پسرمه، اخه من پسر دا... نه منظورم...

صدای پوزخند یونگی تو این وضعیت واقعا رو مخش بود:

-بهتر نیست که دیگه چیزی نگی احمق؟ دوست پسرته دیگه حالا. این چیزا راجبت عادیه، از بچگی عجیب غریب بودی.

-چند وقته؟

به پدرش نگاه کرد و سرش رو انداخت پایین:

-تقریبا 4 ماه.
-تهیونگ... چرا.. به ما نگفتی پسرم؟ ما پدر و مادر توییم. چیزی جز خوشحالیت برامون ارزشمند نیست.
-حق با توعه اوما؛ معذرت میخوام.
-سرتو بگیر بالا. این چیزی نیست که بخوای بخاطرش متاسف باشی. چه فرقی داره دختر یا پسر؟ مهم اینه باهاش خوشبخت شی؛ اگه اینطور احساس ارامش میکنی، ادامش بده؛ اگه کسی هم جلوتون رو گرفت و مزاحمتون شد، ما پشتتونیم. این رو فراموش نکن.

تهیونگ به زور اشک هاش رو پشت پلک هاش نگه داشت. واقعا چرا ترسیده بود؟ مگه اون هارو نمیشناخت؟
پدرش دستش رو روی شونش گذاشت و لبخند صمیمانه‌ای زد.

-دوستون دارم؛ خیلی زیاد.

جونگکوک بیخبر یکدفعه ظاهر شد و با لبخند مصنوعی‌ای، با فاصله از تهیونگ نشست. چرا جو انقدر سنگین بود؟ با کنجکاوی به چهره تهیونگ نگاه انداخت؛ خواست گونش رو لمس کنه که با یاداوری خانواده‌ش سریع دستش رو عقب کشید. و البته که این حرکت از چشمهای تیزبینشون دور نموند.
والدین تهیونگ که حالا واقعیت رو میدونستن، تصمیم گرفتن کمی اذیتشون کنن؛ البته درواقع جونگکوک بیچاره رو!

-خب جونگکوک.. دوست دختر داری؟

جونگکوک از سوال پدر تهیونگ یکه خورد. فکرشو نمیکرد انقدر ادم راحتی باشه:

-امم، نه.
-چه عجیب، اخه تهیونگ خودش همیشه پارتنراشو میاره خونه. گفتم شاید از این طریق دوست شدین.

پلک چپ و راست جونگکوک پرید. به تهیونگ نگاهی انداخت، که تهیونگ خواست سریع رفع اتهام کنه:

-منظور پدرم اینه...

حرفش با صدای برادر دیوثش قطع شد:

- اخرین دوست پسر تهیونگ یک ماه پیش اینجا بود. میدونی.. تهیونگ خیلی تنوع طلبه.

جونگکوک با بهت به تهیونگ نگاه کرد. یعنی همش دروغ بود؟ اون عوضی بهش خیانت میکرد؟ بغضش رو قورت داد و سعی کرد صداش نلرزه؛ نمیخواست حالا که قرار بود از تهیونگ جدا شه خانواده‌ش مطلع شن که با پسر عوضیشون رابطه داشته:

-که اینطور. من.. من هم دوست.. دوست پسرای تهیونگ رو میشناسم... اره، خیلی تنوع طلبه.

مسخره ترین لبخند عمرش رو زد:

-دیگه دیروقته، من.. من باید برم. ممنون از پذیراییتون.

بلند شد که زودتر اون جمع رو ترک کنه و احتمالا دیگه هیچوقت نبینتشون.

تهیونگ با اعصابی خورد و کمی ترس، دست جونگکوک رو گرفت:

-جونگکوک؛ خانوادم دارن الکی میگن. اونا فهمیدن که ما باهمیم و خواستن سر به سرت بذارن.

عصبی بهشون نگاهی انداخت و دوباره سمت پسر برگشت:

-باور کن راست میگم. باورم داری دیگه.. مگه نه؟

جونگکوک با ناباوری سمت اونها برگشت. این دیگه چه شوخی‌ای بود؟ برای خندیدن همچین چیزی رو انتخاب کرده بودن؟ اولین قطره اشکش روی گونش سرازیر شد؛ نتونست تحمل کنه،دستش رو از دست مرد بیرون کشید و سریع اون مکانو ترک کرد.

تهیونگ بدون توجه به خانوادش که اینطور قلب پسر کوچولوشو شکونده بودن، دنبال کوک رفت.

~~~
یالا یه خسته نباشید بهم بگید🤨😌
دستام درد گرفت
نام نام

ووت و کامنت پلیز🤨💙

| Doctor Kim |<AU> vkook Where stories live. Discover now