20

181 42 10
                                    

با شنیدن صدای زنگ در، شیر اب رو بست و دست هاش رو با پشت شلوار راحتیش خشک کرد.

-اومدم.

با لبخند عمیقی در رو باز کرد و با جونگکوکیش روبه‌رو شد. پسر با یک لبخند خرگوشی که باعث چین گوشه چشم هاش میشد، دست هاش رو دور گردن مرد گره زد.

-سلام ته ته هیونگی جونــــــم. دلم برات اندازه کون مورچه شده بود. تو دلت برای من تنگ نشده بود؟ ها؟ نشده بود؟

تهیونگ بخاطر حرف های پسر، خندهٔ صداداری کرد و محکم بغلش کرد تا دلتنگیش رفع شه.

-سوییت هارت، چطور همچین چیزی میگی؟ من خودم بهت گفتم بیای اینجا.بعدشم، مگه کسی میتونه دلش واست تنگ نشه؟ هوم؟

جونگکوک با شیرینی خندید و از بغل مرد بیرون اومد.

-خیلی خب اقای دکتر، حرفتو قبول میکنم.

با دیدن تلویزیون بزرگی که تو پذیرایی بود چشمهاش برق زد.

-وای پسر، اینجارو باش! چه تلویزیونی. یونا(خواهر کوک) ببینتش غش میکنه.

تهیونگ با خنده‌ی پر رنگش کارای پسر کوچیکتر رو دنبال میکرد.

-تهیونگا یه لیوان اب بهم میدی؟؟
-حتما؛ دنبالم بیا.

به سمت اشپزخونه راه افتاد و جونگکوک هم با کنجکاوی‌ای که بخاطر دیدن تمام قسمتای خونه داشت، دنبالش کرد.
مرد بعد از برداشتن لیوان، از یخچال اب سردی واسه پسر ریخت و بهش داد.

-ممنون هیونگی.

برای بار هزارم لبخندی رو به پسر زد:

-خواهش میکنم. اگه خواستی میتونی لباسات رو عوض کنی. اتاقم اونجاست.

با دستش به جایی اشاره کرد.
جونگکوک با افکار شیطانی‌ای که تو سرش داشت، لبخند معصومانه‌ای زد و سمت اتاق رفت.
تهیونگ تا موقع بستن در اتاق پسر رو با چشمهای تیزش دنبال کرد. بعد از اون به طرف یخچال رفت تا مواد مورد نیاز رو برای پختن پیتزا روی اپن بزاره. جونگکوکش عاشق فست‌فود بود و به همین خاطر تصمیم گرفته بود غذای مورد علاقه پسر رو درست کنن.

مشغول فکر کردن به اینکه فلفل دلمه‌ای بریزن یا نه بود که دستای جونگکوک از پشت دور کمرش حلقه شد. با لبخندی در یخچال رو بست و تو بغل پسر چرخید.

-هانی، نظرت با پیتزای خودمون پز چیه؟

تو بغل تهیونگ از  خوشحالی بپر بپر کرد:

-اخجون پیتزا. پـیـتـزا! خیلی خیلی دوست دارم تهیونگی جونم.

برای تشکر بوسه‌ی کوتاهی رو لب مرد زد و ازش فاصله گرفت تا دستهاش رو بشوره.

فاصله گرفت... فاصله گرفت و تهیونگ با یه نگاه سکته‌ای متوجه پاهاش شد. اون پسر چه قصدی داشت؟ اون.. اون پاهای سفید نرم و چلوندنی چی بودن؟ نمیتونست. مطمعنا نمیتونست تحمل کنه.
با نفس عمیق لرزونی نگاهش رو از رونای پسر گرفت و سعی کرد حواسش رو پرت کنه.
(من میتونم؛ فایتینگ تهیونگ)

~~~
ایهم.
خیلیم زیاده😒
ووت؟ 🔪
کامنت؟ 🔪
حمایت؟ 🔪

| Doctor Kim |<AU> vkook Where stories live. Discover now