نگاهت رو ازم نگیر

30 11 15
                                    

بخش هشتم: نگاهت رو ازم نگیر

*********************

هیچوقت نگاهت رو ازم نگیر؛ چون دیگه امیدی برای زندگی کردن ندارم.

*********************

قلبش به شدت درد میکرد. نمی‌دونست کجا باید ییبو رو پیدا کنه‌. به تماس‌هاش جواب نمیداد، دانشگاه نبود و توی خوابگاه هم نمی‌تونست ردی ازش پیدا کنه. حتی به خونه‌شون هم رفته بود؛ اما هیچکس در رو به روش باز نکرده بود. 

تمامی این‌ها نگرانی رو توی قلب جان بیشتر می‌کردند. بارون شدیدی در حال باریدن بود. ییبو کجا می‌تونست باشه؟ ییبو الان توی وضعیت ر‌وحی خوبی نبود. دستش رو زیر بارون برد و آروم گفت:

ییبو. 

تنها جایی که جان سر نزده بود، مزار خواهر پسر بود. تنها جایی که به ذهنش خطور میکرد، همونجا بود. سریع به سمت مقصد حرکت کرد. هرچقدر نزدیک‌تر میشد، به همون اندازه قلبش بیشتر می‌تپید. 

با رسیدن به مزار و دیدن جسمی که توی خودش جمع شده بود، ناخودآگاه دستش روی قلبش نشست و بعد با سرعت به سمت اون مکان رفت. سریع جلوی ییبو زانو زد و سرش رو توی آغوش کشید. 

با دیدن دست خونی پسر احساس کرد نفس کشیدن براش سخته. ضربه آرومی به صورت ییبو زد و چندین بار اسم پسر رو گفت؛ اما وقتی هیچ صدایی از ییبو نشنید، محکم‌تر سر پسر رو به سینه‌ش چسبوند و بعد با صدای بلندی فریاد زد. این چه کاری بود که ییبوش انجام داده بود؟ 

اگه ییبو رو از دست میداد، جان واقعاً هیچ امیدی برای ادامه این زندگی نداشت. تنها کاری که تونست انجام بده، بردن دستش زیر زانوی ییبو و حلقه کردن دستش دور شونه‌ش بود‌. اون باید ییبو رو نجات میداد و اجازه نمیداد خورشید آسمونش بگیره.

*********************

با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود. نمی‌تونست باور کنه ییبوش سعی کرده خودش رو از بین ببره. عصبی بود، غمگین بود، حالش بد بود، احساس دیوونگی داشت. دست‌هاش می‌لرزیدند. باید کسی اون رو از خواب بیدار میکرد‌. ییبو هرگز این کار رو نمیکرد‌. 

با شنیدن صدای دکتر بلند شد. نمی‌فهمید مرد چی میگه، فقط سرش رو تکون میداد. مهم این بود الان ییبوش زنده بود‌. به پدرش نتونسته بود بگه‌. بیمارستان برای ییبو روان‌شناس فرستاده بود؛ اما ییبو از ملاقات باهاش سر باز زده بود. 

شرایط پسر از نظر جسمی خوب بود و جان تقریباً به موقع رسیده بود؛ اما این باعث نمیشد دلخوری‌های جان کم بشه. وارد اتاق شد‌. از ونهان خواسته بود یک دست لباس بیاره. 

ییبو روی تخت دراز کشیده بود و به گوشه‌ای خیره شده بود. جان به سمت جلو قدم برداشت و آروم لباس‌ها رو روی تخت گذاشت. دستش رو جلو برد و پانسمان دست ییبو رو لمس کرد. از شدت عصبانیت دست آزادش رو مشت کرد و بعد چشم‌هاشو بست. حرف‌های زیادی توی گلوش بودند که نمی‌تونست اون‌هارو بگه‌. فعلاً سکوت کرده بود؛ اما می‌دونست به زودی آتشفشان درونش فوران میکنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑨𝒏𝒕𝒉𝒆𝒎, 𝑭𝒓𝒆𝒆𝒅𝒐𝒎, 𝑳𝒐𝒗𝒆Where stories live. Discover now