🕊️جیلپا🕊️

74 27 17
                                    

بخش سوم: جیلپا

*********************

وقتی یکی میشه تمام زندگیت، همیشه نگران از دست دادنش هستی...

*********************

با حال نه چندان جالبی روی تخت دراز کشیده بود. یک ساعت از رفتن جان می‌گذشت؛ اما هر چند دقیقه یک بار پیام می‌داد و حالش رو می‌پرسید. 

توجه‌های جان رو دوست داشت. براش حکم یک مارشمالو رو داشتند. قصد داشت بخوابه که در به محکمی باز شد. حدس اینکه چه کسی هست سخت نبود؛ برای همین بدون اینکه چشم‌هاشو باز کنه گفت: 

جیلپا بهت گفتم مثل آدم بیا تو... 

دختر بدون اینکه به حرف ییبو توجهی کنه، خودش رو بر روی تخت پسر انداخت و بعد از گذاشتن سرش روی سینه ییبو، گفت: 

وای یه فرشته چطور میخواد آدم باشه؟ هر روز تکرار میکنی این حرفو خسته نمیشی؟ 

ییبو دستش رو دور دختر حلقه کرد و بعد از زدن بوسه‌ای روی موهاش گفت: 

می‌بینم که امروز خیلی خسته‌ای... مدرسه چطور بود؟

: مزخرف... دوباره حرف‌های مزخرف، اعتقادات مسخره و خیلی چیزهای دیگه... 

ییبو به غرغرهای دختر خندید و گفت: 

اعتقادات دیگرون رو مسخره نکن. هر کسی میتونه اعتقاد خاص خودش رو داشته باشه و این قابل احترام هست. 

جیلپا سرش رو از سینه پسر برداشت و گفت: 

اعتقادات وقتی قابل احترام هست که به دیگرون صدمه نزنه. میدونی امروز چه اتفاقی افتاد؟ دوستم به معلممون گفت که سیستم آموزشی کشور از بیخ و بن مشکل داره... باید یه آدم باسوادتر مسئولیت رو به عهده بگیره؛ اما تنها چیزی که نصیبش شد یه سیلی بود. 

ییبو با این فکر اخمی کرد. حتی فکر اینکه کسی بخواد این حرکت رو بر روی خواهرش انجام بده، دیوونش می‌کرد؛ برای همین با دست زخمیش گونه دختر رو نوازش کرد و گفت: 

تو امیدبخش زندگی منی، حواست به خودت باشه‌ها... خار تو پات بره من میمیرم و زنده میشم. 

دختر بدون توجه به حرف پسر، دست زخمیش رو گرفت و گفت: 

چیشده دوباره؟

: هیچی، توی دانشگاه زخمی شدم. 

دختر با بغض گفت: 

دوباره با بابا دعوات شده؟

ییبو لبخندی زد و گفت: 

چیزی نیست... دیگه عادت کردم. 

جیلپا دست ییبو رو گرفت و محکم بوسه‌ای روی اون زد و بعد در حالی که اشک‌هاش روی صورتش فرود می‌اومدند گفت:

میشه بری خوابگاه؟ میشه از خونه دور باشی؟ دوریت منو میکشه؛ اما دردش اندازه زخمی شدنت نیست... 

𝑨𝒏𝒕𝒉𝒆𝒎, 𝑭𝒓𝒆𝒆𝒅𝒐𝒎, 𝑳𝒐𝒗𝒆Where stories live. Discover now