🕊️عدالت🕊️

38 18 24
                                    

پارت ششم: عدالت

جان با دیدن ییبو که روی نرده‌ها نشسته بود، با سرعت بالایی به سمت خوابگاه دوید. گوشیش رو نیاورده بود تا سریع به یکی اطلاع بده. لعنت بهشون. مگه نمی‌دونستند ییبو تو چه وضعیته که تنهاش گذاشته بودند؟

با نهایت سرعتش دوید. نمی‌تونست منتظر اومدن آسانسور باشه. پله‌هارو دوتا دوتا بالا رفت و وقتی به اتاق رسید، سریع خودش رو داخلش انداخت و با صدای بلندی گفت:

ییبو!

وارد بالکن شد و سریع دستش رو دور گردن ییبو حلقه کرد و پسر رو از میله‌ها جدا کرد. با صدای بلندی فریاد زد:

چه غلطی داشتی میکردی؟

ییبو گنگ به اطرافش خیره شد. چرا جان انقدر بلند حرف میزد؟ به اطرافش نگاهی انداخت و با دیدن فضای بالکن گفت:

من اینجا چیکار میکنم؟

جان عصبی بود؛ اما با شنیدن این حرف تعجب تمام وجودش رو پر کرد. منظور پسر چی بود؟ جان در حالی که صداش می‌لرزید، گفت:

تو... تو روی میله‌ها نشسته بودی.

ییبو مات به جان نگاه کرد و بعد نگاهش رو به میله‌ها داد. با پاهای لرزون بلند شد و دوباره به تختش برگشت. فهمید چه اتفاقی افتاده.

جان هم بلند شد و نگاهی به ارتفاع انداخت. اگه یکم دیرتر رسیده بود، ییبو قطعاً خودش رو کشته بود. در بالکن رو بست و به سمت ییبو رفت؛ اما درست زمانی که قصد صحبت باهاش رو داشت، پسر روش رو برگردوند.

جان کمی به ییبو خیره شد و بعد از برداشتن تلفنش از اتاق بیرون رفت. با عصبانیت نگاهی به یوبین و ونهان انداخت که اونجا ایستاده بودند:

نمی‌دونید وضعیتش چطوریه که تنهاش گذاشتید؟

و بعد از اونجا دور شد. باید با آقای وانگ تماس می‌گرفت. انگار راه رفتن ییبو توی خواب برای اولین بار نبود؛ چون خود پسر تعجب نکرد. انگار که یک قضیه عادی بود براش. توی اولین بوق تماس جواب داده شد:

اتفاقی برای ییبو افتاده؟

جان بدون اینکه وقت رو تلف کنه، گفت:

ییبو سابقه راه رفتن توی خواب رو داره؟

چند ثانیه سکوت برپا شد. جان گفت:

آقای وانگ!

بعد از مدتی صدای مرد توی گوشش پیچید:

وقتی مادرش مرد تا یک ماه هر شب خواب‌گردی میکرد.

جان از شدت نگرانی چشم‌هاشو بست و با صدای لرزون گفت:

چطوری درمان شد؟

مرد ادامه داد:

خواهرش کنارش بود. میتونی بیای داروهاش رو ببری.

𝑨𝒏𝒕𝒉𝒆𝒎, 𝑭𝒓𝒆𝒆𝒅𝒐𝒎, 𝑳𝒐𝒗𝒆Where stories live. Discover now