نسیمی که از لای پنجره ی نیمه باز وارد تالار می شد موهایش را به آرامی تکان می داد و گوشه ی کاغذی که زیر دستش بود را بالا می کشید.
قلمی که به جوهر سیاه آغشته بود همانطور بی حرکت بر روی آن کاغذ سفید جا خوش کرده بود و آن ایده ی کشیدن درختی زیبا و پر از شکوفه حال تبدیل به یک نقطه ی سیاه بزرگ شده بود.شیائو جان همانطور به آن نقطه ی سیاه خیره بود و فکرش ولی به چند روز قبل سفر کرده بود.
به روزی که زخمی شده بود و ییبو او را درمان کرده بود.
سرانجام ولیعهد چشمانش را به هم فشرد و قلم را بر روی کاغذ کوبید.
هرکار که می توانست در این چند روزی که از آن زمان گذشته بود انجام داد و فقط دلیلش یک چیز بود و آن هم اینکه شاید از افکاری که مدام او را سمت یک نفر می کشاند خلاص شود ولی ولیعهد بزرگ آن سرزمین برای اولین بار تلاشش هیچ نتیجه ای برایش نداشت.
در این مدت به شکار رفته بود، سفری یک روزه به چشمه ی آب گرم درون جنگل رفته بود، تا آخرین توانش تمرین شمشیرزنی می کرد و حتی خودش را سرگرم کشیدن نقاشی کرده بود ولی همه اش بی حاصل بود.
هیچکدام نتوانسته بودند او را از فکر آن امگایی که مدتی بود یک تنه در قلبش همه چیز را کم اهمیت تر از خود کرده بود، دور کنند.
حتی گرگش نیز در این راه با او موافق نبود و سر ناسازگاری با او برداشته بود.
جان حس می کرد فقط وابستگی ای عادی به آن امگا پیدا کرده است و بخاطر همین تصمیم گرفته بود چند روز از او دوری کند ولی حال فهمیده بود نام این حسی که وجودش را فرا گرفته بود چیزی بالاتر از یک وابستگی ساده است.
نام این حس..." تو عاشق شدی شیائو جان! "
جان چشمانش گشاد شد و با آن صدای بلند ییشینگ از افکارش خارج شد
" هاه؟ "ییشینگ که مدتی بود در کنار در ورودی تالار مطالعه ی ولیعهد، او را زیر نظر گرفته بود، بالاخره لب به سخن باز کرد و پرده از احساسی که جان برای فهمیدنش همانند پسر بچه ای دو ساله گیج شده بود، برداشت.
جان لب به هم فشرد و به ییشینگ که با آن لبخند کج بر روی صورتش به او نزدیک می شد نگاه کرد.
پیشکار ولیعهد که خود نیز از همان روز که آن امگا را در عمارت جنگل دیده بود حدس هایی زده بود، با این حرف فرمانده جانگ ییشینگ لبخندی زد و سرش را اندکی تکان داد. آهی کشید و با سری به زیر افتاده و در سکوت از تالار خارج شد.
پیرمرد مدت ها بود که منتظر چنین روزی بود. منتظر روزی که اربابش دل به کسی بدهد و عاشق شود.ییشینگ مانند همیشه در مقابل ولیعهد نزاکت را از یاد برده بود و روبروی میز کوچکی که مقابل جان بود نشست.
با دیدن آن نقطه ی سیاه بزرگ بر روی کاغذ پوزخند صداداری زد و به جان نگاه کرد
" ببینم کار بعدیت برای اینکه به اون پسر فکر نکنی حتما اینه بری مناطق مرزی و با دشمن بجنگی، هوم؟ "
YOU ARE READING
moon stone ( سنگ ماه)
Fanfictionعشقی میان امگایی زیبا و ولیعد کشورش... سختی هایی که در این مسیر بر سر راهشان ایجاد می شود. 🦋 امپراطور سهون که قصد دارد از فرزند و همسرش مراقبت کند... شیائو جان که به هیچ عنواننمی تواند از وانگ ییبو دست بردارد... عاشقانه ای در دل دو امپراطوری بزرگ...